Search This Blog

جای من درنقطه صفری است

سانوا را اکنون از روی رنگ هایی درحال زوال از برگه ی روحم می شناسم. وقتی نزدیک بود، شعاعی داشت که چشمانم را خیره می کرد. شبانگاهان نیازی به روشنایی نبود و او روشنایی را مثل نفس بیرون میداد. حالا که قطعات شکسته ی یک معجزه را دانه دانه بازچین می کنم، درنقطه صفری احساسی مشابه به هیچ چیز ایستاده ام.
ازین که به دیگران ماننده نبود، گه از روی مباهات ابرو را حاشیه می داد ولی من مدهوش از دارویی مطلق گرایی به طور یک جانبه به چنین وضعی مباهات می کردم... همه چیز به راستی می تواند چرخش معکوس به خودش بگیرد. هرچه بیشتر در باره اش بازاندیشی می کنم صرف درآهنگ به هم ریخته ی حرف هایش ول میخوردم و برایم نامفهوم تر میشود. او حالا شبحی است از عشقی تشنه گی آور درسینه ی خودم. شاید بیش از تصور به شکل بدی پیش دیده گانم عریان شد به ویژه زمانی که از سقوط خود ازمقام عرش به جایگاه یک شیطان بی ارزش به عنوان حق مسلم یک اشتباه دفاع می کرد.

من دیگردرژرفای معمای مقدس گم نشدم؛ فقط قدرتی که مرا نسبت به قداست بهت زده کرده، دست از سرم برنمی دارد. مثل این که محور همه اسرار، روح خودم بوده است... مگه نه؟