Search This Blog

شبانگاه خاموش دهلی

 سه بعد ازنیمه شب


غزل های سیدعمر را آرام آرام گوش می دهم. درصدایش چیزی است که از ریشه مرا می لرزاند. یادداشت های سی ودوسال قبل درزندان را مرور کردم. موهای تنم سیخ شد. .. برمن چه گذشته است!
من با دیده گانی از حیرت گشاده
ازگردونه های پست وبلند زندگی
افتان وخیزان عبورکردم.
چشم گشایی برین دنیا به خواهش من نبود.
احساس می کنم خمیره وجودم درازل نارسیده؛ راهی سفردرصحرای زندگی شدم. هرآن چه کردم؛ هرآن گونه که اندیشیدم، تلاشی فطری برای یافتن چیزی گمشده درژرفای جان خودم بوده است. من مسئولیت خوبی ها ونا خوبی های خویش را نمی گیرم. چون گزینه گرنخستین برای آمدن به این دنیا خودم نبوده ام. درمن جوهره یی ازیک بی قراری که نامش درواژه نیامده است؛ بیتابی می کرده است. سراسرزندگیم بیتابی بی وقفه برای وصال به مبداء گمشده خودم بوده است. من سهمی ازین دنیا نمی خواستم. این دنیا بهانه یی برای رسیدن به چیزی بودکه هیچ کس به آن نرسیده است. من ذره یی سرگردان ناتمام درپهنای نا پیدای این عالم امکانم. کالبدم برای این دنیا تکوین یافته است اما جانم ازآب وهوای این دنیا می فرساید. می میرد ولاجرم از روی اجبار دو باره درقفس کالبدم نوحه سرمی دهد. من دلبسته اصل نادیده خویشم. من یک پندار خوابزده دریک قفسی ساخته شده از گوشت وخونم.