Search This Blog

زنش به دهلی فرار کرده است!

 آن چه آدم انجام می دهد، زمانی به سراغ خودش می آید!


دمای نفس گیر دهلی نسبت به روز های قبل یک اندازه فروکاسته و بامداد امروز از فرط خسته گی و خوابزده گی، از یک تبعید شده ای تنها و کم انرژی چیزی کم نداشتم. برای من زنده گی کردن در دهلی از هر نظر بسیار طاقت شکن و یک تجربه ی است فراتر از تلخی. من درین جا واقعاً تلخی هایی را کشیدم که به هر صبح یا شام به ده یا به توان بیست ضرب می خورد.
البته دریچه ی شکوه را باید ببندم و اطلاع بدهم که امروز هم اتاقی دوره ی زندان پلچرخی ( سی ودوسال پیش) آقای (غ، ن) مرا زیر احساس خود بار کرد و زنگ زد. از وی خواستم به «لودی باغ» برویم. هرگاه گذرتان به دهلی بیفتد، دیدار از باغ لودی را از یاد نبرید. از دیدنش پشیمان نخواهید شد. هم اتاقی دوره ای جوانی من، سرش بیخی سفید و چشمان گردنده و براقش که هرسو زاویه می زد، از رنگ و رو افتاده است. برایش گفتم بنده خدا کسی که به کشوری دیگر سفر می کند، یک اندازه باید به سرووضع خود برسد. یخنش باز و چپلی پشاوری به پا دارد و گاه سرش را میخارد وگه، دست به پشت گردنش میبرد و می گوید:
 اینجا مثل دوزخ است!
همین که به باغ لودی وارد شدیم، کمترین هیجانی از دیدن آن باغ زیبا و رؤیایی درسیمایش ندیدم و برعکس من که بارها به این جا آمده و زیر لحاف ابریشمین خاطره های تاریخی دمی غنوده و ازرنگ سکوت گورستان این جا روح خود را به تماشا نشسته ام؛ احساسی داشتم که گویا اولین بار است به این تفرج گاه مشترک امروزی و دیروزی می آیم. بهتراست از مهمان سرای و مسجد متصل به آن که پادشاهان لودی درآن دربار میکرده اند، چیزی درین جا ننویسم. این بنا ها شش صد سال قدامت دارند. لازم است خود تان بیایید و تعریف کنید. غ، ن در خود فرو رفته و حتی چند بار آه کشید. نیم ساعت بعد متوجه شدم که آن مرد سرزنده و بیقرار دیروز، که شب و روز رد حجاب وبی حجابی خواهران و خانم های دیگر زندانیان را می گرفت، حالا پایش به همان قلابی گیر کرده که آن را به خواب هم نمی دید.
زنش از کابل فرار کرده و برخی ها برایش گفته اند که به دهلی گریخته است...
حالا پیدا کردن یک نفر درسرزمین هند، واقعاً به پر کردن یک حوض بزرگ با یک قاشق کوچک ماننده است! از غ، ن اصلاً درمورد علت فرار زنش (تنها یا با کسی) سوال نمی کنم. میپرسم: حالا میخواهی چی کنی؟
می گوید: نمی فهمم به خدا... آمده ام پرس وپال کنم ... قطعی خبردارم همین جا آمده!
قابل درک است که خیلی رنج کشیده. آن غ، ن که من می شناسم، نا ملایمات ناموسی او را درچندین جهنم فرومی برد. زمان هایی که تب مجاهد بازی در زندان، جاری وساری بود، چشمان همین پروبال شکسته ای در خود فرو رفته، درروزهای «ملاقاتی»، خواهر وزن های دیگر زندانی ها را میپائید و هردختری شیک پوش و بی حجاب را که می دید، فی المجلس برای خود تثبیت می کرد که خانواده ی مزبور مربوط به کدام زندانی است. وقتی «پایوازی» پایان می گرفت و این غ، ن درکمال صراحت میرفت و رخ در رخ زندانی می ایستاد و می گفت ما و شما مسلمان هستیم یا خدا ناخواسته، دیوث؟
چند بار پوز و پیشانی اش را کفانده بودند و او نیز بینی و گوشه دهان حریف را پرخون کرده وهردو طرف نزاع، به اداره ی اطلاعات زندان برای بازپرسی برده شده بودند.
به راستی انسان از سرنوشت خود چه می داند؟ من که این سطور را درین خصوص مینگارم، ازبازگشت اعمال انسان به سوی خود انسان تعجب زده هستم. غ، ن راست از من پرسید:
تو که سالها این جا هستی، چه کاری از دستت پوره است؟
راستش راه هایی عدیده ای وجود دارد که فردی درین جا گم شدنی نیست. درین جا یک نظام ونظارت کامل وجود دارد وقانون، درهر قدم، قدرت وصلابت خود را به عیان نشان می دهد. از فحوای سخنانش درک کردم که خانمش از طرز رفتار واخلاق وی راضی نبوده وبدتر این که خلاف میلش به عقد غ، ن درآمده بوده است! اکثردختران وخانم ها که از کابل می گریزند، درنقش یک بیوه یا بی سرپرست یا یک قربانی خشونت خانواده وجامعه، بی درنگ در دفتر سازمان ملل برای پناهنده گان برای خود پرونده باز می کنند.
گروه دیگر می روند به شهر های دور دست هند که هیچ کسی قادر به ردگیری آنان نیست؛ اما برای پلیس هند، هیچ کسی جایی برای ناپدید شدن ندارد و درنقطه نقطه ی کشور، زیررصد قرارمیداشته باشد. مگر پلیس هند به مسایل شخصی افراد کاری ندارد. حالا من با غ، ن چه کمکی کرده میتوانم؟
همین که خانمش به حال و روزی رسیده که فرار را برقرار ترجیح داده، معلوم است که از دست این هم اتاقی من چه می کشیده است! دیگرآن که خانم به درد وی نمی خورد. او نیزبیش ازین برای خانمش قابل تحمل نیست. پس من چرا درین مسأله خصوصی که هیچ ربطی به من ندارد، دخالت کنم؟
می گویم: حیران هستم که هنوز به چنین همسری احتیاج داری وباورکرده ای که اگرپیدایش کنی، مثل کوه اعتماد به اش تکیه خواهی زد! زنی که حاضر به چنین سرنوشتی شود، به درد تو می خورد؟
غ، ن، زمزمه کنان همان ترفند یا چال «افغانی» را برایم توضیح داد که مو را برتنم راست کرد!
قصد دارد زن را به چنگ آورده با خود به مسلخ ببرد!