Search This Blog

عقده جنسی وتاریخ

طغرل سلجوقی مردی عقیم بود اما لشکری از زنان را به دنبال می کشید. او تاریخ می ساخت.
تاریخ، دافع دنیای عواطف است.


تاریخ، شاید گهواره ی همیشه جنبانِ اراده ی کور آدمی است که دست غیبی ی غرایز نافرمان درون بشر، آن را می جنباند و شکل می دهد. خودم، سیمای عمومی تاریخ را از روی همین مجموعه های هویتی ی شکل دهنده درک می کنم. اگر کوتاه بگویم، تاریخ محصول جنون جنسی است که از شاهراه قدرت باید عبور کند؛ تا به شکل یک عاطفه ومنطق درآید. هیجان جنسی همانند اراده، همانند قدرت، معطوف به سوی غلبه است.
 برگ های بازمانده از روزگاران پارینه اندرین باب، سرشار از بوالعجبی های اراده های آلوده غریزه ی قدرت ( غریزه جنسی) است. از جمله، آمده است که  طغرل سلجوقی که از خلیفه ی بغداد- القائم بامرالله- عنوان سلطان شرق و غرب دریافت کرده بود، باری یک گام دیگر به سوی حرم خلیفه به جلو برداشت و درهفتاد ساله گی، خواستار ازدواج با دخترش«سیده» شد.
خلیفه از گستاخی طغرل یکه خورد و به پیام آور او گفت:
این تُرک که تازه از یورت خود بیرون آمده و اجدادش تا دیروز در برابر نمیدانم کدام بت به خاک می افتادند و بر روی بیرق شان پوزه ی خوک را نقش می کردند چه گونه به خود جرأت می دهد که دختر خلیفه ی مسلمین را که ذریه جلیل القدر رسول اکرم است، خواستگاری کند؟
طغرل دست بردار نبود. خلیفه به این راضی شد که سه صد هزار دینار زر در ازای ازدواج با دخترش پرداخت شود. قافله ی سلطان همراه با چندین وزیر و افسر و شخصیت های صاحب جاه ومقام با جواهراتی زیاد و نقدینه ای صد هزار دیناری به دربار خلیفه اعزام کرد تا کار را یک طرفه کنند.
خلیفه درآخرین لحظات بازهم نادم شده و از چنین سنت شکنی بیمناک بود. گماشته ی طغرل به خلیفه گفت:
سلطان من، دختر ترا گرفتنی است. همان طور که بغداد را گرفت و ترا بر سرکار برگرداند. خلیفه ازسرناگزیری سر موافقت شوراند و طغرل از ارگ شهر «ری» با ترتیباتی خاص به سوی بغداد راه افتاد. نارسیده به بارگاه خلافت،خبرآوردند که خلیفه «دیدار» داماد وعروس را مطرح ومهم ندانسته است. طغرل کاخ خلافت مسلمین را به محاصره کشید و خلیفه تن به دیدار دخترش با طغرل داد.
شاهزاده خانم سیده، روی تخت طلایی نشسته و داماد وارد شد. عروس تکبر نشان داد وچهره به شوهر عیان نمی کرد. طغرل بارانی از هدایا به پاهایش می ریخت... وسرانجام طغرل به وصال سیده نرسید و هیچ کودکی هم چشم به گیتی نگشاد؛ زیرا طغرل عقیم بود و علی رغم نامردیت، دو زن قبلی خود را نیز به بهانه ی سترون بودن طلاق داده بود!
جادوگران ودعا نویسان مشوره دادند که برای چاره کار، پوست آلت تناسلی کودک ختنه شده را بخورد؛ مردی اش اعاده می شود. اما نشد. طغرل برای حفظ شکوه مرد سالاری، چنان خود را بزن بهادر و زنباره نشان میداد که حتی درلشکرکشی ها و سفرها، زنان و دختران زیادی را با خود به همراه می برد؛ تا آن جا در نظر خلق، به زنباره ای پهلوان و عاشق پیشه ای سیری ناپذیر شهره شده بود. طغرل شش ماه بعد از ازدواج با سیده چشم از دنیا فرو بست.
نوبت پادشاهی به آلب اسلان برادر زاده ی طغرل تعلق گرفت. بدخواهان آلب ارسلان شایعه پاشانیدند که طغرل- عموی آلب- مردی بود با قوه ی نا محدود جنسی؛ اما آلب ارسلان با آن که پدر 9 فرزند است؛ نیروی مردی چندانی ندارد. او با آن که درمقام سلطانی قوی پنجه، سپاهیان امپراتوری «بیزانس» را درهم ریخته و به وقت پیکار، کفن سفید به تن میکرد، و از فرط قوت جوانی ( سی وهشت ساله بود) دُم اسب خود را گره می زد؛ درنظر عوام، به زن صفت اشتهار یافت و ازین بابت سخت عقده مند شده بود.
باری آلب ارسلان هوای تسخیر سمرقند کرد و با 200 هزار ترک از «جیحون» گذشت. بر سر راه، قلعه ای به فرماندهی مردی به نام یوسف اهل خوارزم دست به مقاومت زد. سرانجام آن مرد بی باک به اسارت افتاد و او درغل وزنجیر نزد آلب ارسلان حاضر کردند. سلطان گفت:
او را چهار میخ بیندید تا چهار شقه شود!
یوسف خطاب به سلطان گفت: با یک مرد جنگی همین گونه رفتار می کنی؟
آلب ارسلان گوشش را به کری زد. اسیر این بار فریاد کشید:
ای زن صفت روی سخنم با توست!
زخم کهنه ای که براثر شایعات عوام قلب سلطان را از مدت ها قبل جر زده بود، انفجار کرد. شتاب زده تیری درکمان نهاد تا کار یوسف را یکسره کند. عقده ی بر ناحق «زن صفتی» طناب اعصابش را طوری پوسیده ساخته بود که از زیادت خشم، تیر به خطا رفت. تا تیری دگر در کمان کند، یوسف به جایگاه بلند سلطان خیز برداشت و با خنجری که ته ی لباس پنهان داشته بود، پهلوی او را شکافت و کارش بساخت. پاسبانان سر رسیدند و دریک لمحه کار آن اسیر را بساختند. بدین گونه بود که احساسی حقارت از برای نقص توانایی جنسی که سال ها سلطان را از درون جویده بود، درتصادفی دراماتیک، بنای سلطنت و شوکت شاهی را برانداخت.