Search This Blog

اریکین گیران کابل

 دموکراسی و دگردیسی های دراماتیک به حال افغانستان ما چندان مفید نیفتاد. فایده اش را بازهم پاکستان برد.

مُهر کردنِ گردنِ ایرانیان توسط اعراب

تاریخ جنگ درتاریخ بشر، غارت مردمان دنیا تحت نام ماوراء این دنیاست.

تصادف دیدار با «مردحق»

این ماجرا را با حس تلخی برای تان نوشتم.

هارون الرشید و بهلول

نکته نگاری های تاریخی

یک جاهل لندن نشین

این مرد یک جهادی پخته است!

انسان قوی نیست.

در زنده گی انسان، چانس حرف اول را میزند.

ازین دنیا سر درنمی آورم.

من از درگیری با خودم اصلن فارغ نمی شوم.

استراحت ظاهرهویدا

مصاحبۀ شادروان ظاهرهویدا را شنیدم که دریک قسمت گفت:

دلتنگی های دهلی

هفت شام-  پانزده اسد 1393

دلم برای دنیای دیگری هول می زند.

هیولا های زندگی را با نخ نتوان بست وزندانی کرد.

شیطنت یا عیاری؟

روایتی ازکابل بودایی

هیچ چیز سخت تراز تاوان خاطره نیست.

من جمله ی تأسف باری هستم بدون نقطه

من حماقت های زیادی مرتکب شده ام.

خانم جدید انجنیرعارف سروری از اسرار حساس ترور احمدشاه مسعود و نقش عارف درآن آگاه است.

مثل برج قدیمی، ازگذشته ها لبریزم.

 نیمه شب یازده اسد- 1393

من شکست نخوردم؛ پیروزهم نشدم.

چرا شرارت همیشه یک قدم از فضیلت جلو تر است؟

هندی ها بسیار عجیب اند.

هند ماشینی است زیر زمینی، بی صدا وهمیشه فعال.

دستگیری بانوی کابلی دردهلی


پدر گناه کار

ماکسیم گورگی می نویسد: نادانی های آدم ها بیشتر از بدی های شان است.

شبانگاه خاموش دهلی

 سه بعد ازنیمه شب

صلح خواهی حامد کرزی و منشي خوارزمشاه

دلی که یاغی باشد، یاغی می نویسد؛ یاغی سخن می گوید.

خود کشی کرد!

کنار آمدن با احساسات پشیمانی، بعد از فریب عشق، از توان آدمی فراتر است.

عقده جنسی وتاریخ

طغرل سلجوقی مردی عقیم بود اما لشکری از زنان را به دنبال می کشید. او تاریخ می ساخت.
تاریخ، دافع دنیای عواطف است.

خیام وپادشاه بخارا

خیام با معشوقه ی خویش در محضر سلطان بخارا آشنا شد. 

موی زنش را تراشید تا خودش به دیسکوتیک برود!

ساعت هشت شب

هند، برای ما ناشناخته است.

یکی ازگزیده های فرهنگ هندی این است که کسی به کسی بدون موجب نگاه نمی کند؛ خصوصاً زنان ودختران که با اندام های عریان و لباس های رنگارنگ وجذاب از هرکوچه وخیابان سر می رسند. این جا انسان افغانستان به اهمیت قانون می تواند پی ببرد.

به زنجیر خویشتن بسته هستیم

یافتن چیزی که درخودم می جنبد، کار خودم نیست؛ گرچه که کار دیگران و شاید کار هیچ پدیده ای ماوراء ذهنی نباشد.

از پشاور تا بازار کهنه ی دهلی

مردی بی سواد وجنون زده قریب  دوهزارشماره تلفن را درحافظه دارد!

زنش به دهلی فرار کرده است!

 آن چه آدم انجام می دهد، زمانی به سراغ خودش می آید!

نفرت نیکولای بوخارین از «ادبیات تاجیکی»

تراژدی محو زبان وفرهنگ فارسی- تاجکی دربخارا وسمرقند

این داستان کوتاه را از «مجله مرد روز» گزینه کردم

دریا
نوشته: خالد رسول پور
تأثیر این داستان مدت ها در ذهن شما به عمر خود ادامه خواهد داد...

خارپشت را نباید کُشت!


 درهیچ جایی و درهیچ عصری، هیچ نیرویی از نیروی ضد خود عاری نبوده است و به قول قدما این حکمت هستی است و رازی باشد سبب ساز برای ادامه ی هستی. البته موجودیت اضداد به خواست و نخواست آدمی ربطی ندارد؛ سرشت خود آدمی انباشته از ضدین است. این ذکر مجمل از بهر این آوردم که افغانستان امروز ما هم اگر یک تارمو از سرِ یک نیرو کم شود و قدری فتور ساری شود؛ قوتی که احساس می کند نفسی تازه گرفته، حسب قانون حیات، شروع می کند به خوردن سرِ هرآن دسته جاتی که ضعیف شده یا از درِ سازش پیش آمده اند.
مصیبت ما ازین جا به وضوح شناسایی می شود که به پیروی از طبیعت و تکوین اجتماعی و انسانی خویش، به دو نوع برخورد تقسیم می شویم، یکی افراط یکی تفریط. سراسر تاریخ رنجبار افغانستان بیانگر همین بیماری لاعلاج است. یعنی این عارضه را گویا مجالی برای بهبودی نیست. کمونیست افغانستان دو آشته تر از کمونیست روسی و چینی است. مسلمان ما طغیانی تر از مسلمان عرب و ایران و پاکستان است. لایه هایی که نه مسلمان اند ونه کمونیست؛ تخته چوب هایی را مانند که روی دست امواج گاه این جهت و گه به جهتی مخالف ول می خورند و بی خاصیت اند؛ و آنچه از خاصیت تهی باشد، درین خطه ی که خاصیت خود را هیچ گاه تعریف نتوانسته که دارد یا ندارد؛ جای پایی و فضایی برای نفس کشیدن ندارد. 
ازین جاست که هماره موازنه زنده گی در میان ما برهم می خورد؛ هم با خود در نبردیم و هم با دنیا سر ستیزه داریم و درعین حالی که خیال می کنیم سرمشق غیرت واسلامیت درجهان هستیم، دست بین و متکدی به درگاه جوامع بی «غیرت» و نا مسلمان می شویم و غیرت و اسلامیت خود را برای آنان به حراجی حقیرانه پیشنهاد می کنیم. آن ها هم، همان جنبه هایی از غیرت ما را در بدل داده های ناچیزی تحویل می گیرند که برای خود شان سود رسان باشد.
بدین ترتیب داوطلبانه، با همه کوله بار غیرت واسلامیت خویش به خدمت دیگران درمی آییم و احساس غیرت کاذبانه ی ما چاق تر می شود و آنگاه در داخل خانه خنجر و قمه به جان همدیگر می کشیم تا چیزی بیشتر از ته مانده های جیفه ی دنیا را از دست یکدیگر بیرون بکشیم.
خدا داند که اگر  طالب نباشد، ضد طالب این ظرف کوهستانی متروکی را که خانه ی آبایی اش می نامیم به کجا خواهند بُرد؛ برفرض اگر ضد طالبان از صحنه برداشته شوند، طالبان چه حالی برسر مردم بیاورند ( که یک دوره هم آوردند) که چنین روسیاهی و دربه دری در هیچ تاریخی به ثبت نرسیده است. طالب و ضدطالب گروه های جنگ پخته و یاغی و آشنا به اسلحه ی گرم اند اما من به دسته هایی دیگری فکرم مشغول است از جنس افراط گرایان دینی و قومی که هرچند اسلحه ی گرم در دسترس ندارند، مغز و روح شان مطلق در اختیار شیاطین نفرت و تبعیض مهلکی است که اگر اجازه یابند دم خوش بزنند؛ روی تمام سیاه رویان را سفید می کنند.
این رگه های سمی انسانی به آسانی از بدنه ی جامعه ی ما زدوده نمی شوند؛ ما محکوم هستیم تا آخر عمر با همین ها کلنجار برویم و گذاره کنیم. حالا با تلخکامی آرزو می کنم که خدا نه طالب را از سر ما کم کند نه مجاهد و نه دسته های میانه ی به ظاهر مکتب دیده را که هرکدام از دیگری در ارتکاب شناعت کارآزموده تراند. خدا روزی را نیاورد که یکی ازین دسته جات، فرمانفرمایی مطلق افغانستان شوند.

روایت است که در عهد خلیفه ی چهارم اسلام، مردی به اسم عبدالرحمن سمره به حکومت سیستان مأموریت یافت. همین که پای عبدالرحمن به سیستان رسید فرمان داد که زین پس کشتن خارپشت ممنوع است؛ چون که خارپشت خورنده مار است و سیستان مخزن مارهای کشنده است.

از سرشت دوگانه خسته ام

درین سال ها درنظرم، گوشه ای از پرده ی یک راز، طوری بالا آمده است که دیگر به نص تجربی من بدل شده است. این راز چنین است:
هیچ انسانی دراصل، به ظاهرو به گفتارخود شباهت ندارد. چون لمحه یی در خلوتگه، به خود می نگرد، از چنین دوگانه گی بی اختیار از خود فرار می کند. دست کم دلگیرمی شوی و کسی هم نیست که شرح دلگیری را بربتابد. این عملیه به طورخاموش واحساسی صورت می گیرد و هیچ کسی هم از احوال فرد مطلع نمی شود. گویا همه از سرشت واحساسات همدیگر با خبریم؛ برای آن که همه  از همین منظر با هم دریک کشتی سواریم. به راستی حقیقت وحشتناکی را با خود حمل می کنیم.
«ماهیت اخلاق بشریت» بسیار پیچیده است. نیچه زمانی می گفت به سوی زنها میروی، شلاق را فراموش نکن. اما میلان کوندرا در رمان «بارهستی» می نویسد:

به ذهنم خطورمی کند؛ نیچه ازهتلی درشهر«تورینو» بیرون می آید و مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق، اسبش را میزند. نیچه به اسب نزدیک می شود وجلوچشمان درشکه چی، سرویال اسب را درآغوش می گیرد با صدای بلند میگرید. این واقعه درسال 1889 روی داد.

عشق حقیقت است؟


دربرگ 223 رمان «چهل قانون عشق» آمده است:
به این دنیا فقط یک شمس تبریزی پا گذاشته؛ اما به فقط یک بار، بلکه هزاران بار به دنیا آمده است. درهرعصر و هردوره هایی، «شمس» به این دنیا می آید؛ پس تو به دنبال مولانا ها بگرد!
این سخن، گاهی مرا از بی راهه ی نا امیدی نسبت به پایداری خدا گونه ی عشق، لحظه ای بیرون می آورد؛ اما هنوز هم ایمان گریخته ام باز آمدنی نیست. عشق درعُرف این دنیا هزاران چهره دارد و این که چهره اصلیش کدام است، برایم دریافتنی نیست؛ فقط گه گاه، احساس شدنی است و آن احساس هم سخت خصوصی است و صاحبش غیراز خودم، کسی دیگری نیست. عشق انگاره ای  است که به رنگ متحدالمال سوژه ی حیاتی است اما حتی شاید برای عاشقان دل خسته نیز چیزی باشد رؤیت نشده؛ فرضیه است؛ آرمان است؛ پایداری وعظمتش شاید دردست نیافتن به آن است... اما آیا مرزی محسوس بین عشق و انحراف درفرهنگ آدمی وجود دارد؟ انحراف را می توان سهل به عشق وصله زد؛ دراصل، راندن درین ژرفا کار آدم های برگزیده است نه آسان گیری های اهل شادمانی و اکتورهای جنسی.
آفرینشگر همین رمان ( چهل قانون عشق) از قول مولانا، خداوند اسراردو عالم روایتی آورده که هارون الرشید خلیفه ی عباسی به لیلی گفته: مجنون به خاطر این زن، آواره ی کوه و بیابان شده است؟ این زن که با زن های دیگر تفاوتی ندارد.
لیلی می خندد: اما تو که مجنون نیستی! اگر از چشم مجبون ببینی، آن وقت به اسرار عشق او برسی. آن چه را که خلیفه هارون نفهمیده، خانواده ام، دوستانم ونزدیکانم چه گونه خواهند فهمید؟
چون دردیده ی مجنون نشینی            به غیراز خوبی لیلی نبینی

اما آیا این پنداره هایی که گاه استخوان بندی عواطف را می لرزانند، حقیقت حساب می شوند؟ من که باور ندارم شما چطور؟
راه میانبر این است که این تجلیات، فراتر از حقایق اند که در روح ما ریشه دارند و از دسترس ما خارج اند.

جای من درنقطه صفری است

سانوا را اکنون از روی رنگ هایی درحال زوال از برگه ی روحم می شناسم. وقتی نزدیک بود، شعاعی داشت که چشمانم را خیره می کرد. شبانگاهان نیازی به روشنایی نبود و او روشنایی را مثل نفس بیرون میداد. حالا که قطعات شکسته ی یک معجزه را دانه دانه بازچین می کنم، درنقطه صفری احساسی مشابه به هیچ چیز ایستاده ام.
ازین که به دیگران ماننده نبود، گه از روی مباهات ابرو را حاشیه می داد ولی من مدهوش از دارویی مطلق گرایی به طور یک جانبه به چنین وضعی مباهات می کردم... همه چیز به راستی می تواند چرخش معکوس به خودش بگیرد. هرچه بیشتر در باره اش بازاندیشی می کنم صرف درآهنگ به هم ریخته ی حرف هایش ول میخوردم و برایم نامفهوم تر میشود. او حالا شبحی است از عشقی تشنه گی آور درسینه ی خودم. شاید بیش از تصور به شکل بدی پیش دیده گانم عریان شد به ویژه زمانی که از سقوط خود ازمقام عرش به جایگاه یک شیطان بی ارزش به عنوان حق مسلم یک اشتباه دفاع می کرد.

من دیگردرژرفای معمای مقدس گم نشدم؛ فقط قدرتی که مرا نسبت به قداست بهت زده کرده، دست از سرم برنمی دارد. مثل این که محور همه اسرار، روح خودم بوده است... مگه نه؟

افسوس که من چهره ی آباد و قانونمند افغانستان را نخواهم دید.

افغانستان از نظر چیدمان کادرهای کار فهم و کار نفهم، دیریست از مدنیت کاری منحرف شده است. این همه از صبح فردای سقوط نظام قدیم اداری مملکت در بهار سال 1371 آغاز شد. من که شاهد بوده ام، از آن آوان هیچ چیزی ذر سازمان دولت به جای اصلی اش قرار نگرفته است. برون شدن از خط قانون و تابو های عرفی و یا مذهبی، سریع اتفاق می افتد اما بازگشت به ترتیبات قانون آسان نیست. بزرگمهر وزیرانوشیروان را گفتند: چرا کار خاندان ساسانی با وجود بزرگانی مثل تو به ضعف و فساد رسید؟ او گفت: چون برای کار های بزرگ، از مردان کوچک استفاده کردند.

افغانستان نخست نیاز دارد یک نسل لاوبالی را که درنفی و بهره وری بد از قانون عادت کرده، بفرساید و آنگاه به عصر قانون گذار کند. من ایمان دارم که تا آن زمان من زنده نخواهم بود.

انگاره های بورخس

نیمه شب دهلی، بهوگل، هوای مرطوب، شکنجه ی تنهایی و درمانده گی

شک فلسفی

شک فلسفی، احساس شومی است و آدم را به «بوف کور» ضرب می زند.

من همیشه در گذشته زنده گی می کنم

روزجمعه، 11 جولای، 20 سرطان 1393
امروز یک آشنای دوره ی زندان را دریکی از بازار های شلوغ و تفسان دهلی نو دیدم. چقدر شکسته بود! مجاهد بچه ای قهارو سربه هوا؛ که خیلی راحت با مارکس و «جمیعتی ها!» از آدرس آلت تناسلی خود وارد مصاف می شد! چهره اش تازه و علی الظاهرمی شد جدی اش گرفت؛ چه عبث! چون که اعتبارش عمری بیش از چندساعت نداشت وزود تر از موعد، درعالم ناشناسی پرسش بارانت می کرد که جواب های تو به خوب و بد زنده گی اش نیز هیچ ربطی نداشت.
 از نظر سن، قرینه ی یکدیگریم. در رستورانت (کی اف سی) لاچپت نگر، انباشته از احساسات دلتنگی وعصیانی، به عنصرزمان می اندیشیدم که چه بی رحمانه، زودهنگام، بدون بازدهی که روح مرا شادمان بسازد؛ مرا با بی باکی مصرف می کند. مگه از من چه مانده است که بازهم از شرنگ نا تمام این زنده گی شکنجه شوم.
درگوشی همراه، سرگرم خاطرات آیت الله  خلخالی حاکم شرع انقلاب در 35 سال درتهران. روحانی ها تا چه مقیاسی استعداد درنده خویی دارند و باور کردنش دشوار است. خلخالی به «دیوانه» معروف بود. از جرگه ی مبارزان چپی درایران، هرکه دم دستش رسید، امر اعدام داد. لحن خاطراتش به یک سادیست خوشبخت ماننده است. تازه به این فکر کرده بودم که خلخالی با میرغضبان طالب و «داعش» از نظر سوژه ی مغزی و اجندای آن دنیا، چه تفاوتی مگر داشت؟
روایتی از صورت بازجویی واعدام خونسردانه ی امیرعباس «هویدا» سیاست گر هوشمند دوران شاه آورده، بس تکان دهنده است. ما آدم ها خیلی خام طمع هستیم. چرا هویدا ماه ها پیش از انقلاب از ایران بیرون نرفت؟ شاید ما موجوداتی شعورمندی هستیم که بیشتر از نیمی عمر ما باید در آتش ندامت های گونه گون سپری شود. می خواهم بگویم ما آدم ها به هنگام فشار ها و مصیبت ها، هیچی هم نیستیم. به قول ایرانی ها، عددی هم نیستیم. شاید این حرف ها از سر ناشکیبایی است...
این هم ازمزیت های اجباری زنده گی ما است که حین خوردن و نوشیدن، خوبابه های مغزی خویش را هم نشخوار کنم. ورنه در کی اف سی چه حرجی بود که بروم دنبال خلخالی و داعشی هایی که با جذبه ی حق به جانب، نه اسرائیلی ها را؛ نه امریکایی ها را؛ بل قربانیان خود را از میان «امت» برمی گزینند تا ثواب نصیب شوند. القصه سخن به راه اطاله نرود که تازه برگر را خورده و نوشیدنی سرد را مزه مزه می کردم. همین که نگاهم به سیمای همزنجیر روزهای بد رها شد، از رنگ چشم هایش فهمیدم که (ن- غ ) است.
 آن نگاه های بیقرار، که هماره غیر از درون خودش، در دهلیز دراز سلول، بین نماز عصروشام، به هرجهت زاویه می زد تا کشف کند کی ها به «جماعت» حاضر نشده اند. قلبش برای چیز هایی می تپید که به خودش تعلق نداشت. مغزش برای خوب یا زشتی دیگران فعالیت می کرد. اصلاً هیچی دست خودش نبود. همیشه زور جنگ، گاه عدالت پیشه بود؛ اما به یاد ندارم از زندانی کنار دستش که کس وکویی نداشته و فقط یک دست پیرهن وتنبان کهنه را در کف صابون دیگران می شست و سپس می پوشید؛ دستگیری کرده باشد.

سال 1363 درمنزل چهارم، وینگ غربی. من باید خودم را به شفاخانه می رساندم... صحبت مان ماند به روز دیگر...

--------------------------------------------------------------------------


درین جا آدم ماجرا هایی را می شنود که باور کردنش آسان نیست. نانوای کرشنا مارکیت تعریف کرد که یک خانم افغان باشنده ی دهلی، دو کودک دوساله ویک ساله ی خود را درخانه رها کرده و حوالی ساعت سه بامداد از دهلی پرواز کرده است. سروصدای کودکان رها شده پنج ساعت بعد همسایه های هندو را به خود جلب کرده و سرانجام معلوم شده که مادر کودکان که در اداره ی مهاجرت ملل متحد بدون شمولیت کودکانش پرونده ای داشته و سرانجام روز موعود ( مشخص شدن تاریخ پرواز به کشوردیگر) از همه چیز دست شسته و رفته است.
درهند، اداره های دولتی برای رسیده گی وسرپرستی از کودکان بی سرپرست فعال است و پلیس آمده و کودکان را به همان جا برده است. کسی درین باره جزئیات را نمی داند که آیا خانم فراری شوهری داشته و آیا وی واقعاً مادر کودکانش بوده است و یاخیر؟

درین جا بسیاری دختران جوان از کابل گریخته وبا اشکال عجیبی به شکل منفرد یا شریکی با دیگران زنده گی می کنند و سروکله می شکنند تا در یو، ان برای خود راهی بازکنند. اکثراً خانمی را می بینی که سه چهار کودک را به دنبال خودش می کشد اما بعد تر معلوم می شود که کودکان ازخودش نیستند.

--------------------------------------------------------------------------------
اکرام الدین از باشنده های قدیمی تر در دهلی تعریف کرد که دو جوان که از کابل پدر هشتاد ساله ی خود را برای درمان به این جا آورده بودند، پدر را در شفاخانه رها کرده و خود گریخته اند.
-----------------------------------------------------------------------------------
توضیح شخصیت شهروندان افغانستان و اشکال روزگذرانی شان در هندوستان تنها با تکیه بر روانشناختی بحران اجتماعی نمی تواند صورت بگیرد. وقتی به کارکرد ها و مصروفیت ها وصحبت های این هموطنان می نگری، تفاوت آن ها را با انسان هندی به اندازه زمین و آسمان به آسانی درک می کنی. گویا یک آسیاب از نا ملایمت از نظر تاریخی در درون هریکی از ما درچرخش است. ازین که متوجه می شوم اکثر هموطنان من چقدر بی محتوای و سطحی ومضجک درباره هرچیزی مهم یا غیر مهم صحبت می کنند و مطلق گرایی از سروچشم شان می بارد؛ شگفت زده می شوم.
----------------------------------------------------------------------------------
جمعه شب- 20 سرطان
دمای مرطوب چند روزی است که جان برلب من آورده است. فردای کوچک که تازه هفتاد وشش روزه شده، درین جو گیرکرده اما همه مواظبش هستیم. فردا همان کپی اصل خود است که پنج سال پیش دردریای سالنگ غرق شد و فلسفه ی زنده گی را در روح و قلب من واژگون کرد. حادثه ی دیگری که ایمان مرا نسبت به معنویت وعشق به تباهی کشاند، شش ماه بعد از مرگ فردا بود که هرچند سالیانی از آن گذشته، با همان قوت جنهمی هر روز وشب از روح من باج می گیرد. من درهمان بستر شوک مرده ام و هرگز نتوانستم به زنده گی باز گردم. به راستی درژرفنای چاه توهم فرو شده ام که باز گشت برلبه ی چاه نا ممکن است...این حالت هنر ولطف زبان فارسی را از من گرفته است و هرچه بنویسم، تا وبالا کردن یک مشت واژه های روزمره است... از خطر هنجار عادی برون شده ام. بدترین احساس آن است که از هیچ جاذبه ی ایمانی حمایت نشود. 
همه چیز تابع زمان است... به شمول خدا وعشق وخوبی و نا خوبی....حکمت این زنده گی سخت ملعنت بار است... چرا خوبی همیشه وجود دارد اما پیروزمند میدان کشمکش نیست؟
-------------------------------------------------------------------------------------
بامداد چهار وپانزده.
فردای کوچک کنار دستم روی تخت از فشار رطوبت مثل ماهی ازین سو به آن سو می شود. مادرش به زمین وزمان کفرمی گوید.پامیر از بی خوابی به یک «واچ مان» می ماند. درتاریکی مقابل صفحه ی کمپیوتر می نشیند و با خودش فضا ایجاد می کند. دامون از همه بریده و با خودش درنبرد است... زنده گی نا خوشی دارد. رنج های زیادی درین سه سال و نیم به جان خریده ام که شرحش در توان من نیست...
جوهره و ذات ناملایمت های زنده گی، واحد است اما اشکال بی نهایت دارد. زمان، بی وقفه ورق می خورد واعجاز می زاید. معجزه یعنی گذشت زمان. همه چیز درهمین گذرِ ایام تعریف می شود. من از عنصرزمان متنفر ودرعین حال، متشکرم. زمان است که می آفریند و همو نابود می کند. زنده گی با چنین دوگونه گی های لحظه لحظه، چه لطفی می تواند داشته باشد؟ یک لحظه، خودت را از درون گاز میگیری ولحظه ی پس، به مرمت خود می پردازی. نمی توانی این زنده گی را تحمل کنی؛ نمی خواهی از دست بدهی. من هماره از ناتوانی خود در تفسیر خودم درعذابم. شاید علتش این است که کاخ باور به پدیده های برتر در روح آدمی، در من منهدم شده است... 
---------------------------------------------------------------------------------------