Search This Blog

شک فلسفی

شک فلسفی، احساس شومی است و آدم را به «بوف کور» ضرب می زند.


من درنوزده ساله گی در زندان، به اسارت شک فلسفی افتادم و تا همین اکنون آزاد نشده ام. فقط از سن چهل تا چهل ونه ساله گی موقتاً از زندان شک لعنتی به دیار یقین وایمان سرشار از رضایت افتادم که دوره ی بود سخت گذرنده و ماننده به سراب. حالا چند سالی است که به همان گود اول برگشته ام. به جوانب کامل خدای کامل می توانستم فکر کنم. اما ناگه ایام هبوط نازل شد. اشتباه من این بود که بستر ایمان را بر روی رود بار نا استقرار هردم خیالی های انسان بنا کرده بودم؛ انسانی که تکرار ضعیف تری از توهم خود من بود.
القصه از آسمان هفتم به زیرنگونسار شدم. درسال های اول گرفتاری شک فلسفی وضع خیلی بدی داشتم. با همه بحث وپرخاش می کردم وبرتری اصلی من، صداقت کامل دوره ی جوانی بود و جبین سایی بر صخره ی بن بست. آن صداقت دیریست درمن مفقود شده است.
گویند ابوحامد غزالی آن پهلوان فلسفه وخدا جویی، یک دوره درمغاک تیره ی شک فلسفی فروغلتید؛ این زمانی که در نظامیه ی بغداد که او خود سروری آن را در دست داشت، در مجالس طلبه، از آسمان وریسمان حقیقت ابدی خدای متعال برهان و حکمت از زبان جاری می کرد. چون ذات غزالی سرشته از صداقت کامل بود ازین دوگانه گی در رنجی عظیم به سر می برد و سرانجام امتیازات مادی و مقام نظامیه را به دیگران بخشید و در اوج جنگ های صلیبی راهی مصر وشام و فلسطین شد و همچون آواره ای ناشناخته ده سال تمام برای نجات از شر شک فلسفی و به امید تقرب به یقین دو باره در گمنامی و گرسنه گی به سر برد. سرانجام پس از ده سال اعلام کرد که واپس به دولت یقین رسیده است. اما من که درین چند سال او را دنبال کرده ام، بازشناسی خدا درتفکر غزالی شک دارم. او ترجیح داد از روی مصلحت چنین ادعایی را عنوان کند.
باری غزالی درمحضر احمدالمقتدا خلیفه ی عباسی با پیرکالونی مترجم اسپانیایی تبار «قرآن» بر نظریات فارابی واین سینا تاخت و شهرت عالمگیر آن ها را درعرصه ی الهیات «کاذب» خواند.
پیرکالونی از غزالی سوال کرد:
ای حجت الاسلام تو که موفق شده ای خدا را بشناسی به من بگو که خدا چه گونه است؟ تو  چه گونه فارابی و ابن سینا را «شیاد» می گویی؟
این سوال یک ضربه ی کاری بربنیان علم وخدا شناسی غزالی وارد آورد وسکوت کرد. « او فکرکرد خدا را می شناسد اما هیچ اطلاعی درخصوص خدا ندارد و نمیداند خدا کیست و چیست.
سرنوشت چنین آورده بود که یک پیرمرد مسیحی او را به تزلزل آورد. بزرگترین دانشمند رسمی جهان اسلام درحضور شاگرد خود ( خلیفه اسلامی) محکوم به سکوت شد. او همیشه در برابر وجدان خود صادق بود واز لفاظی واستدلال کلی که فقط سخن را بی جهت به درازا می کشد؛ احتراز کرد. درآن روز ها سراسر بغداد از خیزش مردم به حریق افتاده و حیات مردم رو به تباهی بود. بعد از آن، غزالی درخود فرو رفت. از خود پرسید: آیا خود وی مانند کسانی که او آن ها را جاهل وبه حق نارسیده میخواند، پندار خود را به جای حقیقت قبول نکرده است؟

غزالی به کوچه ی بن بست دور خورد وهرگز به یقین کاذب اولیه و سپس به یقین دلخواه خود نرسید. هیچ کسی درحوزه ی اندیشه و نتیجه برداری، به چیزی نمی رسد که بعداً در دو راهه ی معکوس همان چیز گرفتار نیاید.