Search This Blog

از سرشت دوگانه خسته ام

درین سال ها درنظرم، گوشه ای از پرده ی یک راز، طوری بالا آمده است که دیگر به نص تجربی من بدل شده است. این راز چنین است:
هیچ انسانی دراصل، به ظاهرو به گفتارخود شباهت ندارد. چون لمحه یی در خلوتگه، به خود می نگرد، از چنین دوگانه گی بی اختیار از خود فرار می کند. دست کم دلگیرمی شوی و کسی هم نیست که شرح دلگیری را بربتابد. این عملیه به طورخاموش واحساسی صورت می گیرد و هیچ کسی هم از احوال فرد مطلع نمی شود. گویا همه از سرشت واحساسات همدیگر با خبریم؛ برای آن که همه  از همین منظر با هم دریک کشتی سواریم. به راستی حقیقت وحشتناکی را با خود حمل می کنیم.
«ماهیت اخلاق بشریت» بسیار پیچیده است. نیچه زمانی می گفت به سوی زنها میروی، شلاق را فراموش نکن. اما میلان کوندرا در رمان «بارهستی» می نویسد:

به ذهنم خطورمی کند؛ نیچه ازهتلی درشهر«تورینو» بیرون می آید و مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق، اسبش را میزند. نیچه به اسب نزدیک می شود وجلوچشمان درشکه چی، سرویال اسب را درآغوش می گیرد با صدای بلند میگرید. این واقعه درسال 1889 روی داد.