Search This Blog

من همیشه در گذشته زنده گی می کنم

روزجمعه، 11 جولای، 20 سرطان 1393
امروز یک آشنای دوره ی زندان را دریکی از بازار های شلوغ و تفسان دهلی نو دیدم. چقدر شکسته بود! مجاهد بچه ای قهارو سربه هوا؛ که خیلی راحت با مارکس و «جمیعتی ها!» از آدرس آلت تناسلی خود وارد مصاف می شد! چهره اش تازه و علی الظاهرمی شد جدی اش گرفت؛ چه عبث! چون که اعتبارش عمری بیش از چندساعت نداشت وزود تر از موعد، درعالم ناشناسی پرسش بارانت می کرد که جواب های تو به خوب و بد زنده گی اش نیز هیچ ربطی نداشت.
 از نظر سن، قرینه ی یکدیگریم. در رستورانت (کی اف سی) لاچپت نگر، انباشته از احساسات دلتنگی وعصیانی، به عنصرزمان می اندیشیدم که چه بی رحمانه، زودهنگام، بدون بازدهی که روح مرا شادمان بسازد؛ مرا با بی باکی مصرف می کند. مگه از من چه مانده است که بازهم از شرنگ نا تمام این زنده گی شکنجه شوم.
درگوشی همراه، سرگرم خاطرات آیت الله  خلخالی حاکم شرع انقلاب در 35 سال درتهران. روحانی ها تا چه مقیاسی استعداد درنده خویی دارند و باور کردنش دشوار است. خلخالی به «دیوانه» معروف بود. از جرگه ی مبارزان چپی درایران، هرکه دم دستش رسید، امر اعدام داد. لحن خاطراتش به یک سادیست خوشبخت ماننده است. تازه به این فکر کرده بودم که خلخالی با میرغضبان طالب و «داعش» از نظر سوژه ی مغزی و اجندای آن دنیا، چه تفاوتی مگر داشت؟
روایتی از صورت بازجویی واعدام خونسردانه ی امیرعباس «هویدا» سیاست گر هوشمند دوران شاه آورده، بس تکان دهنده است. ما آدم ها خیلی خام طمع هستیم. چرا هویدا ماه ها پیش از انقلاب از ایران بیرون نرفت؟ شاید ما موجوداتی شعورمندی هستیم که بیشتر از نیمی عمر ما باید در آتش ندامت های گونه گون سپری شود. می خواهم بگویم ما آدم ها به هنگام فشار ها و مصیبت ها، هیچی هم نیستیم. به قول ایرانی ها، عددی هم نیستیم. شاید این حرف ها از سر ناشکیبایی است...
این هم ازمزیت های اجباری زنده گی ما است که حین خوردن و نوشیدن، خوبابه های مغزی خویش را هم نشخوار کنم. ورنه در کی اف سی چه حرجی بود که بروم دنبال خلخالی و داعشی هایی که با جذبه ی حق به جانب، نه اسرائیلی ها را؛ نه امریکایی ها را؛ بل قربانیان خود را از میان «امت» برمی گزینند تا ثواب نصیب شوند. القصه سخن به راه اطاله نرود که تازه برگر را خورده و نوشیدنی سرد را مزه مزه می کردم. همین که نگاهم به سیمای همزنجیر روزهای بد رها شد، از رنگ چشم هایش فهمیدم که (ن- غ ) است.
 آن نگاه های بیقرار، که هماره غیر از درون خودش، در دهلیز دراز سلول، بین نماز عصروشام، به هرجهت زاویه می زد تا کشف کند کی ها به «جماعت» حاضر نشده اند. قلبش برای چیز هایی می تپید که به خودش تعلق نداشت. مغزش برای خوب یا زشتی دیگران فعالیت می کرد. اصلاً هیچی دست خودش نبود. همیشه زور جنگ، گاه عدالت پیشه بود؛ اما به یاد ندارم از زندانی کنار دستش که کس وکویی نداشته و فقط یک دست پیرهن وتنبان کهنه را در کف صابون دیگران می شست و سپس می پوشید؛ دستگیری کرده باشد.

سال 1363 درمنزل چهارم، وینگ غربی. من باید خودم را به شفاخانه می رساندم... صحبت مان ماند به روز دیگر...

--------------------------------------------------------------------------


درین جا آدم ماجرا هایی را می شنود که باور کردنش آسان نیست. نانوای کرشنا مارکیت تعریف کرد که یک خانم افغان باشنده ی دهلی، دو کودک دوساله ویک ساله ی خود را درخانه رها کرده و حوالی ساعت سه بامداد از دهلی پرواز کرده است. سروصدای کودکان رها شده پنج ساعت بعد همسایه های هندو را به خود جلب کرده و سرانجام معلوم شده که مادر کودکان که در اداره ی مهاجرت ملل متحد بدون شمولیت کودکانش پرونده ای داشته و سرانجام روز موعود ( مشخص شدن تاریخ پرواز به کشوردیگر) از همه چیز دست شسته و رفته است.
درهند، اداره های دولتی برای رسیده گی وسرپرستی از کودکان بی سرپرست فعال است و پلیس آمده و کودکان را به همان جا برده است. کسی درین باره جزئیات را نمی داند که آیا خانم فراری شوهری داشته و آیا وی واقعاً مادر کودکانش بوده است و یاخیر؟

درین جا بسیاری دختران جوان از کابل گریخته وبا اشکال عجیبی به شکل منفرد یا شریکی با دیگران زنده گی می کنند و سروکله می شکنند تا در یو، ان برای خود راهی بازکنند. اکثراً خانمی را می بینی که سه چهار کودک را به دنبال خودش می کشد اما بعد تر معلوم می شود که کودکان ازخودش نیستند.

--------------------------------------------------------------------------------
اکرام الدین از باشنده های قدیمی تر در دهلی تعریف کرد که دو جوان که از کابل پدر هشتاد ساله ی خود را برای درمان به این جا آورده بودند، پدر را در شفاخانه رها کرده و خود گریخته اند.
-----------------------------------------------------------------------------------
توضیح شخصیت شهروندان افغانستان و اشکال روزگذرانی شان در هندوستان تنها با تکیه بر روانشناختی بحران اجتماعی نمی تواند صورت بگیرد. وقتی به کارکرد ها و مصروفیت ها وصحبت های این هموطنان می نگری، تفاوت آن ها را با انسان هندی به اندازه زمین و آسمان به آسانی درک می کنی. گویا یک آسیاب از نا ملایمت از نظر تاریخی در درون هریکی از ما درچرخش است. ازین که متوجه می شوم اکثر هموطنان من چقدر بی محتوای و سطحی ومضجک درباره هرچیزی مهم یا غیر مهم صحبت می کنند و مطلق گرایی از سروچشم شان می بارد؛ شگفت زده می شوم.
----------------------------------------------------------------------------------
جمعه شب- 20 سرطان
دمای مرطوب چند روزی است که جان برلب من آورده است. فردای کوچک که تازه هفتاد وشش روزه شده، درین جو گیرکرده اما همه مواظبش هستیم. فردا همان کپی اصل خود است که پنج سال پیش دردریای سالنگ غرق شد و فلسفه ی زنده گی را در روح و قلب من واژگون کرد. حادثه ی دیگری که ایمان مرا نسبت به معنویت وعشق به تباهی کشاند، شش ماه بعد از مرگ فردا بود که هرچند سالیانی از آن گذشته، با همان قوت جنهمی هر روز وشب از روح من باج می گیرد. من درهمان بستر شوک مرده ام و هرگز نتوانستم به زنده گی باز گردم. به راستی درژرفنای چاه توهم فرو شده ام که باز گشت برلبه ی چاه نا ممکن است...این حالت هنر ولطف زبان فارسی را از من گرفته است و هرچه بنویسم، تا وبالا کردن یک مشت واژه های روزمره است... از خطر هنجار عادی برون شده ام. بدترین احساس آن است که از هیچ جاذبه ی ایمانی حمایت نشود. 
همه چیز تابع زمان است... به شمول خدا وعشق وخوبی و نا خوبی....حکمت این زنده گی سخت ملعنت بار است... چرا خوبی همیشه وجود دارد اما پیروزمند میدان کشمکش نیست؟
-------------------------------------------------------------------------------------
بامداد چهار وپانزده.
فردای کوچک کنار دستم روی تخت از فشار رطوبت مثل ماهی ازین سو به آن سو می شود. مادرش به زمین وزمان کفرمی گوید.پامیر از بی خوابی به یک «واچ مان» می ماند. درتاریکی مقابل صفحه ی کمپیوتر می نشیند و با خودش فضا ایجاد می کند. دامون از همه بریده و با خودش درنبرد است... زنده گی نا خوشی دارد. رنج های زیادی درین سه سال و نیم به جان خریده ام که شرحش در توان من نیست...
جوهره و ذات ناملایمت های زنده گی، واحد است اما اشکال بی نهایت دارد. زمان، بی وقفه ورق می خورد واعجاز می زاید. معجزه یعنی گذشت زمان. همه چیز درهمین گذرِ ایام تعریف می شود. من از عنصرزمان متنفر ودرعین حال، متشکرم. زمان است که می آفریند و همو نابود می کند. زنده گی با چنین دوگونه گی های لحظه لحظه، چه لطفی می تواند داشته باشد؟ یک لحظه، خودت را از درون گاز میگیری ولحظه ی پس، به مرمت خود می پردازی. نمی توانی این زنده گی را تحمل کنی؛ نمی خواهی از دست بدهی. من هماره از ناتوانی خود در تفسیر خودم درعذابم. شاید علتش این است که کاخ باور به پدیده های برتر در روح آدمی، در من منهدم شده است... 
---------------------------------------------------------------------------------------