Search This Blog

خیام وپادشاه بخارا

خیام با معشوقه ی خویش در محضر سلطان بخارا آشنا شد. 


942 سال پیش ( از روی سال 2014 میلادی) خیام زادگاه خود- نیشاپور- را ترک کرد و درجستجوی شاهد سرگردانی های روحی خویش به سمرقند آمد. اندرآن جا، چشم بیوه ای جوان به نام «جهان» بروی افتاد. «جهان» داشت و دلربایی وجسارتی آن چنان داشت که نصرخان پادشاه بدخو و پیشانی ترش بخارای آن زمان، اجازه داده بود، جزو حرم دربار باشد. چون خوب می خندید و دروصف پادشاه اشعاری خوب می سرود.
این بانو زمانی دل به خیام 24 ساله داد که نصرخان چند روزی به سمرقند سفر کرده و بارگاهی برپا داشته بود. حامی و متکای خیام مردی سخاپیشه و فرزانه ای بود، ابوطاهرنام. این حاکم شرع سلطان، چتری بر فراز خیام بود که عقیده و ایمانش در وپیکری نداشت و هرآن ممکن بود همچون «جابرِ قد دراز» یارو ندیم ابن سینا در بازار سمرقند طعمه ی تحقیر و آزار متعصبان خشک مغز خیره سر شود.
دربازار سمرقند هرکه چشمش به «جابرقد دراز» می افتاد، نیش زبانی می زد و زورگویان محله با مشت های سنگین به صورتش می زدند تا آن دهری بی اعتقاد را تنبیه کرده و خود ثوابی کمایی کرده باشند. القصه، خیام را به جرم دفاع از جابر قد دراز نزد حاکم شرع بردند  وهمو، فرشته ی نجات وی شد. مقارن آشنایی خیام با ابوطاهر، سلطان به سمرقند آمد و درمجلسی، جهان نیم چهره بالا زده بود وشعری از برای شکوه سلطانی بخواند و نصرخان به دستیاران سپرد تا هماندم دهانش را پر از سکه های زر کنند.
نصرخان برای دلخوشی خیام نیز فرمان داد که دهانش را پر از زر کنند. اما خیام حاشا کرد و گفت:
روزه دارم!
نصرخان گفت: روزه سه هفته پیش تمام شده است!
خیام دلیل آورد: روزه از کف رفته را ادا می کنم!
ابوطاهرسعی داشت حسن التفات پادشاه به خیام را صبغه ی دایمی بدهد. خیام بدو گفت:
دریا هرگزهمسایه نمی شناسد و فرمانروا، دوست!

او ازآن همه شوکت سلطانی، فقط رباعیات پنهان را و جهان بانو را برای خودش میخواست. جالب این که بانو قبل از آن که شبانگاه خیام به خانه بیاید، پیشاپیش خودش را به خانه اش می رسانید! خیام به آن بانوی رؤیایی، درچنین احوالی دست یافته بود که درچهارسوقش، خردمندی را به با چوب وسنگ نیزه ی زبان می نواختند و دربارگاه سلطانش، کوری ووهم حکومت می کرد.
باری مردم سمرقند به رسم چاپلوسی و خان نوازی شایع درآن زمان، دربازار سمرقند جمع آمدند تا برای اثبات وفاداری شان به پادشاه، برضد آلب ارسلان سلجوقی که گفته می شد به زودی برای تصرف سمرقند به آن جا حمله ور خواهد شد؛ شعار بدهند و ابراز بنده گی کنند. اما نصرخان قدرت و ارادت خلق را به دیناری هم نمی خرید واصلن اعتقادی به حمایت خلایق نداشت. او چنین می گفت:
من ترجیح میدهم خودم تنها وبی سلاح نزد آلب ارسلان بروم تا این که نجات و رستگاری ام را مدیون مردم شهرم باشم!»
آری، حکیم ابد مدت (خیام) درچنین دورانی می زیست!