Search This Blog

دلتنگی های دهلی

هفت شام-  پانزده اسد 1393



حال وهوای هندوستان سخت ملالت آور است. بدبختی و درعین حال تجلی های سعادت انسانی (برخاسته از تلاش شباروزی را) در هند می توانی دید. این مردم، با مردمان تمام دنیا متفاوت و سخت سر و صبور و مرموز اند. امپراتوری هایی که این جا سرلند کردند همه اش حاصل حاصلخیزی چند جهته ی این سر زمین و نیروی ارزان بشری و خراج دهی سرسام آور ساکنان آن بوده است.
دلتنگی مرا ازپا درمی آورد. اگراشتغال نوشتن ومطالعه ی یومیه نباشد، ظرف دو روز ازکابل سردرمی آورم. نیروی یک بلا درروح من متراکم است؛ اما دلم برابر به دل یک مرغ شده است! چه عجیب! من بالذات آدم مأیوسی هستم. هرچند هیچ چیزی کم ندارم و ازنظراقتصادی درهند درتنگنا نیستم؛ با آن هم چیزی عمیق وآن چه «یافت می نشود» کم دارم. به سرعت زمان لعنت می فرستم. من رنج زیادی ازین «زمان» برده ام. زیرباران افسردگی می ایستم تا دو باره خودم را پیدا کنم. خدایا کسی نیست که اهل دل باشد وحرف بفهمد.
ساعت ده شب
زندگی این دنیا به گونه ای است که هیچ گناه کارو معصوم قابل تشخیص نیست. کسی سزاوارمجازات وکسی درخورمکافات نیست. یک دم اگرآدمی لایق مجازات است، دمی دیگر، فرشته خویی سفید طینت، مستوجب عقوبت وسرزنش است. مرزها نامریی وناپایداراند. خوبی وزشتی سیال است.گه خوب است گه نا خوب است. مرز بین خوبی وزشتی، فرشته صفتی وددمنشی، خیانت ووفاداری ومیان راست وناراستی، به یک تارموبسته است وای چه بسا که درهمه حالات این صفات آدمی با هم درآمیخته وقاطی اند که هرگزقابل تجزیه وتشخیص نیست!
آخ که چقدرازافتادن درچاه تیرۀ این درک خطرناک، مأیوس وهیچ می شوم! انسان همه چیز است وهیچ چیزی نیست. هرگزچیزی پایداروپسندیده ندارد وهرگززشت مطلق نیست. هرچیزهست، هرچیزهم نیست... چون همه لحظات... صفات آدمی در روح، درزندگی درنگاه ها، تبدیل به یکدیگرمی شوند... خدایا این چه رازی است... کاش همیشه درخوابی رخوت آلود بودم.