Search This Blog

ازین دنیا سر درنمی آورم.

من از درگیری با خودم اصلن فارغ نمی شوم.


یک  دوست گاه به من می گفت: همه زشتی وزیبایی را این ذهن لجوج وخود سرآدم تولید می کند. منظورش این بود که خارج از اوهام فردی، چیزی به نام زیبایی روحانی یا خارق العاده وجود ندارد. من هدفش را احساس می کردم؛ اما مفاد آن را با چشم روحم می پاییدم. حالا هم چنین است. مگر منطق واقعی خفته درسخنان وی، ظالم تر وحقیقی تر است.
اعتراف می کنم که بصیرت واقعیت بین دوست من خیلی حساس است. ایشان روح ناشناخته یی دارد که که درچند جهت مختلف، خوب بازی می کند. ازبرخی جهات با خودم شبیه است؛ مگرژرفنا ترین درۀ تفاوت، میان ما مرز می کشد. هرکس حق دارد همان طوری باشد که روحش اقتداء می کند.
 قواعد خوبی و بدی درین دنیا چه موهوم وبی شمار است. هیچ معیار و ارزشی همه پذیرنیست؛ حتی درآئین ادیان آسمانی، ارزش ها نظر به موقعیت آدم ها برضد هم می جنگند وآشتی می کنند. مثال: آن چه درافغانستان ارزش لایتغییر تلقی می شود؛ دردیگرجا ها جزو بدیهیات فراموش شده وحماقت های بدوی است. من اصلاً ازین دنیا به درستی سردرنمی آورم. تکلیف درک وفهم از دنیای مستقل وجودم، که نا ممکن است؛ گردش مختصرومفید درعالم احساسات خودم نیز ازتوانم خودم بالاست. نا خود آگاه هرلحظه دستخوش حالتی می شوم که خودم را به دست بهانه ها بسپارم و به اصطلاح تشنه تا لب آب ببرم وواپس دربرهوت رها کنم... سردرنمی آورم... یکی ازآلام من این است ... بردن محموله های دیگر این جنس حالات، کار ساده نیست. به کی می توان گفت؟ گفتنش چه گرهی از کار می گشاید؟ حالا درین برهۀ عمراعتراف می کنم که ازهرلحاظ دربن بست قرار دارم.
خدایا... فضای نادانی من  چه کرانه ناپدید است!
داستایوسکی درنظرم ابرمرد شارح عوالم پشت چهرۀ آدمی حساب می شود. وی به این نتیجه رسیده بود که عقل بلای جان آدمی است که زیانش وخطرش ازطاعون افزونتر است. احساسم این است که چه تعبیرتلخ وترسناکی است. همه چیز درهمین کرۀ سرِکوچک من خلاصه می شود. گاهی میلی به سرم می زند که ایکاش چیزی اختراع شود که گاه به وسیلۀ آن بتوانم حالت سیال ذهن خوب وبد خودم را توقف دهم وبخوابم. وقتی برخاستم دوباره فعالش بسازم. آیا روزی خواهد رسید که آدمی چنین اکسیری بیافریند؟
چرا همیشه، فرشته وشیطان ذهن، اراده ومنطق را به استهزاء می کشانند؟