Search This Blog

من شکست نخوردم؛ پیروزهم نشدم.

چرا شرارت همیشه یک قدم از فضیلت جلو تر است؟



چرا زنده گی درنظرمن به گونه ای است که شرهمیشه پیروز است؛ خیرهمیشه نا میرنده؛ اما مغلوب یا محکوم یا به حاشیه رفته؟ امروز آهنگ های استاد ذلاند واحمدولی مرا ازخط «طبق معمول» زندگی درانزوای دهلی خارج کرد. تحملش ساده نبود. خیلی به خود زخم می زنم تا این آهنگ  ها را بشنوم. دیدگاه من نسبت به آیندۀ کشور، درموجی ازبدبینی و ظن خاکستری فرورفته است. برداشتم ازخودم این است که کمال گرا و سازش ناپذیرهستم. این است عمق آلام من. اما من به این سرشت خودم راضیم. آنکه بی عدالتی پیشه کند، درمقام بی رحمی به یک صد هیتلر تبدیل می شوم. وای... شکرگزارم... درد استخوان شانه ام کاهش یافته است. آخ که آدمی چه موجودی ضعیف وخود نگروفراموش کاراست. قدرآسودگی را دانستن ظرفیت می خواهد.
به راستی، نیکی وخیر چرا به قدرت نمی رسد؟ مگراین دنیا آزمایشی دایم برای فرعونی شریران است؟
--------------------
من باید دریک آزمایش بی سابقۀ ورزش ذهنی روانی پاسخ درخشانی را نصیب شوم. وجدانم همراه با ذهنم باید به قدرت تبدیل شوند تا من بتوانم رستگاری وآرمان فکری خود را به دیگران منتقل کنم. می دانم که قدرت من درهمین حقیقت خاصیت هسته یی به خود می گیرد. شاید این یک بلند پروازی آرمان گرایانه است اما من هماره درهمین هوا سیر کرده ام.
شکسپیر سخن نغزی دارد که می گوید: اگر انجام دادن، به اندازه دانستن نیک از بد آسان بود، نمازخانه ها کلیسا بودند و کلبه درویشان قصر پادشاهان.