Search This Blog

مثل برج قدیمی، ازگذشته ها لبریزم.

 نیمه شب یازده اسد- 1393


الماسک درآسمان دهلی تازیانه می زند. بوی سبزه، بوی خاک به اتاق می ریزد. من مثل برج قدیمی، ازگذشته ها لبریزم.
من هرروز درانبارهای رنج های فوق انسانی خویش مستقرمی شوم تا برای زنده ماندن وتجربۀ تلخی های تجربه ناشده ازرنج های خویش لقمه لقمه تغذیه کنم. با این نوشته ها تلاش بیهوده دارم تا از گذشت زمان وکسانی که صداقت ازلی من برای افغانستان را به بازی گرفته ام، انتقام بکشم. این برای من کافی نیست.
ساعت یک وبیست
روح من همزمان هم می غرد وهم می گرید.
ساعت یک وچهل
نوشتن ازآن چه برمن گذشته ومی گذرد؛ کارسخت است. جان کندن است. این جان کنی را برخود هموار می کنم تا به زندگی جدید برسم. آیا ندای روح مرا نسل پس ازمن خواهد شنید؟
ساعت یک پنجاه وپنج
ظلم وبی عدالتی که درحق من انجام شده، ازهمان آوان که دربیمارستان نیمه بیهوش بودم، به فاجعۀ مرگباربرفکوچ مقاومت وتهاجم درمن تبدیل شده است. ازسن 49 سالگی به بعد، من زندگی را از سر گرفتم؛ ازخواب پریدم.
ساعت دو وپنج شب
برای زخم زدن خودم درین سکوت شبانگاهی، آهنگ را احمدولی را می شنوم. آی... ما چه نسلی هستیم! باید آهنگ را خاموش کنم. این یک نوع خود آزاری است که من ازآن متنفرم.
امانتی ازجوهر عدل خدا درروح من همچون ذره یی دست ناخورده وبی قرارزنده است. رقصان می شود؛ بی تاب وشریر، به دیواره های قفس روح چنگ می زند، غریو می کشد. گاه بسان پرنده یی درگیرافتاده به ضجه اندرمی شود وپرهایش می ریزد.