Search This Blog

هیچ چیز سخت تراز تاوان خاطره نیست.

من جمله ی تأسف باری هستم بدون نقطه


هیچ چیز سخت تراز تاوان خاطره نیست. با گذشته هم نمی شود متارکه کرد. همزیستی هم نتوان کرد. حس می کنم تنم می فرساید. روحم لجوج تروکینه ورزتر می شود. گاه گاه دربارۀ این اندیشیده ام که روزی خواهد رسید که محفظۀ حافظه را مثل سطل زباله دور ریخت؟ برای روزی که این رؤیای محال ازبدبهیات حیات شود، غبطه می خورم. حیف است زودتر از موعد بمیرم وشاخه های روحم بشکند.
درسیاه ترین فشارهای زندگی، دربیهوده ترین انزوا وتنهایی، نی نی چشمانم را درزمین خشک زمانی که پایانش نیست، می کارم تا آرمان آیندۀ را که می خواهم ازخشت کلمات بسازم؛ بعد از خودم برویاند. دیریست خنده هایم طعم تلخ دارند. دیریست چشمانم منزلگۀ اضطرار وعطش برای یک انفجار است. ازانفجارخسته شده ام. چون از جعبۀ همه فروپاشی ها، بهشتی بیرون نیامده است. این سخن شکسپیر را درنهان می شنوم وفکرمی کنم به من می گوید:
اگر توانستی با نگاه به بذرهای زمان بگویی کدام جوانه می زند و کدام نمی زند، بعد با من حرف بزن.