Search This Blog

دلم برای دنیای دیگری هول می زند.

هیولا های زندگی را با نخ نتوان بست وزندانی کرد.


من دربی شباهتی عجیب با دنیا و آدم ها، ناگزیر به خودم می خندم. سهل نیست گفتن برای دیگران ... که من مال این جایی نیستم واصلا سرجای خودم نیستم. یاد بود های سیاه وسفید مثل کوهی در خشکستان باورهایم به حرکت می آیند.
آن چه را که زندگی از من دریغ کرده باید به دستم بیفتد. من مأموریت ناتمام دارم. گاه آب وهوایی خجسته مرا دربرمی گیرد وگاه درغلاف تصویرهای مهمل وروبه محو شدن فرو می روم. رنج من این است که همیشه درگشایش قفل های زندگی دست وپا می زنم. آه می کشم وازخشم دست برنمی دارم. من آب پاک لای صخره های بی غش وساکت زندگی نبوده ام. از اول هستی ام درین دنیا، با روحیه یی بی تاب خروشیده ام وفکرکرده ام که افسانه یی را به دنبال خود می کشم؛ مگر وقتی به خود نقب می زنم، چیزی درمن مثل گدی پران آزاد شده است و هنرمن آن است که دنبال آن می روم. گاه گدی پران رها شده، برفراز گردابی، چاهی بزرگ یا دوزخ تنهایی چرخی می زند که بیفتد... قلبم شکافته می شود وتجربۀ غلتیدن دراعماق چاله های کابوس آسا با من همان کاری را می کند که با درختی برهنه درصحرایی افتاده درکرانه یی دردناک.
سایۀ تاریخ خاموش روح من همه جا مرا دنبال می کند. احساس انزوا فضای روح اجدادم را عبور کرده وبالای من ایستاده است. مثل طوق لعنت برفرازشیطان. من قصد کنارآمدن به شیاطین را ندارم؛ دردمن این است که چطوربتوانم قدرت جنگیدن دایم وپیروزمندانه با شیاطین پنهان، روح خودم را به آغوش گیرم. حالا معنای زندگی را این طورمی توانم توضیح کنم:
باید از شردرون خودم درامان باشم... بعدش از شردرون دیگران رها باشم. همه چیزاین دنیا ساخته شده ازمصالح فرشته وشیطان است. کسی را نمی توان گفت؛ شیطان. کسی را نمی توان مهرفرشته زد. فقط می توان این طورگفت: فرشته وشیطان... آن طوری که مولانای بزرگ گفته بود.
من دنبال ریشه هایی بوده ام که از ازل با من اند اما هیچگاه آن ها را شناسایی نکرده ام. البته دنبال آن ریشه هایی به رنگ دنیا نیستم. ازریشه های دنیایی وازده ام؛ خسته ومتتفرم. دلم هول می زند که به یک دنیای دیگری منتقل شوم. جایی که هرگاه بخواهم بمیرم، همه چیز دست خودم باشد. بن بست درد وآه خوابی باشد ضد واقعیت. گاه ازین دنیا تا مرز فریاد کشیدن متنفرمی شوم. ازحس استیصال این دنیا فرارنمی کنم فقط می اندیشم که چه گونه استیصال را به تعرض بدل کنم. می دانم که نوشته های من تصاویری ازجنگلی اند که درهیچ جای این عالم دیده نشده است. درجنگلی که آدم های زیبا جهنم های پنهان وکوچک وجود خویش را با خود حمل می کنند. می خواهند شادمان باشند. لازم می دانند ازآتشدان خویش دیگران را هم بی نصیب نگذارند. مشغول اند و پذیرفته اند که زندگی همین است.