Search This Blog

تصادف دیدار با «مردحق»

این ماجرا را با حس تلخی برای تان نوشتم.


من پرهیزکاران ریاکار و مغلط را در زنده گی زیاد دیده ام. اما یک نمونه اش را که در دهلی شناختم، یک سر وگردن از دیگران بالا تر بود. روزی در جمع نوشانوش و اختلاط، ساعتی به سر آوردیم و از هر در سخن رفت و هرکه از دلتنگی هایش سخن گفت و من که بیش از دیگران افسرده ام و احساس می کنم گذر زمان برای من شتابنده تر از  دیگران است؛ گوشه ای ساکت نشستم تا قول و احادیث رفقا تمام شود. درین اثنا جوانی حدود 27 سال به جمع حضار پیوست و هردو دست را به طور نمونه ( به آدرس همه) به رسم احوال پرسی بالا آورد و گوشه ای در پسِ پشت کسی دیگری نشست که ظاهراً درلجپت نگر دریک اتاق مجردی زنده گی دارند.
فرد دوم که رخش طرف ما و پشتش طرف رفیقش بود، با آن که سرش «گرم» بود، او را این طور به ما معرفی کرد:
.... جان را برای تان معرفی کنم. این بزرگوارخصلت پیامبری دارد؛ قلبش با خدا وزبانش به ذکرالله و...از آزار یک مورچه آزرده می شود، شیر گاو را به خاطر این که آن شیر حق گوساله است؛ نمی خورد. (اشاره به وبوتل ویسکی) ازین چیز های ضد شریعت که بالکل بیگانه است مگر مرد حق است. حق گو و حق پسند است. من را که می بینید، افتخار داشتن چنین آدم نیک نفس را دارم.
مخاطب تازه وارد، با لبخندی به بی آزاری یک پرنده ی زیبا، با ملاحت یک کودک معصوم سر به نشانه ی تواضع فرو افکنده و ظاهرن از لطف جماعت باده نوش راضی بود. به آن آدم «نیک نفس» نیم نگاهی از روی حسن التفات انداختم و دیگران هم با تکان دادن سر زیر لب چیزهایی در ستایش آن فرشته خود گفتند و خلاصه مجلس ساعتی بعد (مثل همه لذت ها وشکنجه های این دنیا) به سر رسید.
دیگر با آن دوستان سر نخوردم و تصویر حضور شان مثل ابرهای آهسته رو درشامگاهی دلگیر، آرام آرام از صفحه ی خاطرم محو شده بود. یک روز از دم رستورانت «دهلی دربار» رد می شدم که باران مختصری باریدن گرفت. غبار مرطوب را از شیشه ی عینکم ستردم و چتری کوچک را بالای سرم نگهداشتم و منتظر شدم رگبار باران سپری شود. بین دختران و پسران دهلی گپ وسخن روان بود مثل دریا جاری اند در سخن گفتن و تند سخن گفتن. ناگه از حاشیه ی فروشگاه لباس صدایی به گوشم خورد که فارسی گپ می زد. دقیقاً چنین می گفت:
او بچه گفتمت که نمانی از گیرت بره. مرد هستی یا نی؟ کم از کم یک شب نگایش گو... کی؟ پدرش شناختیت اس؟ پشت پدرش نگرد، حالی که دختر ده گیرت آمده، کیفشه کن که هم خدا خوش شوه و هم بنده اش. اگه یگان دفعه لطفت طرف ما هم باشد، ما هم خدمتت را می کنیم و غلامت می شویم!
از زیر چتری آهسته به طرف صدا رو گرداندم و آن آدم «نیک نفس» را که خصلت پیغمبری داشت، شناختم که نیم رخش هنوز سرگرم شرح کارشیوه های فضاحت آمیز به مخاطب تلفنی اش بود. به خود نیش زدم که شاید اشتباه کنم. این بار خوب چشم بردم به صورتش؛ هیچ اشتباه نکرده بودم. خودش بود که به اضافه گفتار وقیحانه اش، خنده ای ول شده در صورتش... که حالم را بد کرد و به زنده گی و آدم ها بدبین تر شدم.

آن مرد حق حتی این نگرانی را هم از خود رانده بود که کسی زبانش را بفهمد. این چه تصادفی بود که من تا این دم، نمی توانم آن را باور کنم. آیا درین تصادفات حکمتی است؟ من که باورمندم ( بدون آن که اثبات بتوانم) که درین پرده دری های تصادفی، حکمتی نهفته است.