tag:blogger.com,1999:blog-2223253725640803152024-03-14T00:35:41.982-07:00شب نگاشت های رزاق مامونRazaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comBlogger40125tag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-43696723360278227272014-09-01T09:22:00.002-07:002014-09-01T09:22:24.286-07:00فروپاشی خانواده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="text-align: right;"></span></div>
<a name='more'></a><br />
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="text-align: right;">زنی از یک خانواده مهاجر افغان در دهلی با شوهری عصبی وبی بندوبار ویک فرزند کوچک به سر می برد. درنیمه سالی از سوی شوهرش طلاق شده اما جایی برای رفتن ندارد. هشت سال است که درین جا زنده گی دارند. مرد بدبخت هرشب این زن را لت وکوب می کند وهمسایه های هندو مسلمان به سوی خانه شان می دوند.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-83644955471709972362014-09-01T09:17:00.002-07:002014-09-01T09:17:57.232-07:00حادثه ای غم انگیز در دهلی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<a name='more'></a><br />
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز دوشنبه دهم سنبله 1393 یک نوجوان ازبک تبار افغانستان به کیبل هوایی 50 هزار ولت خط ریل منطقه بهوگل در دهلی جدید دست زد و جا در جا بدنش سیاه گشت، سینه و شکمش آبله زد و به زمین پرت شد. دشوار است زنده بماند. این نوجوانک سر به هوا ظاهرن دوازده ساله است و هنگام بالا شدن روی واگون قطار متوقف شده، نشه بوده و متوجه نشده است که به سوی مرگ دست برده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مادرش بیوه ی قابل ترحم و مسکینی است و جوان برق زده، فرزند ارشدش است و توانایی دارو ودرمان او را ندارد. کسی احوال آورد که وی دشوار است زنده بماند. دردهلی، خانواده های درهم شکسته و فقیر با روابطی عجیب و غریب به سر می برند.</div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-51428704440621763572014-08-14T21:31:00.000-07:002014-08-14T22:37:55.330-07:00اریکین گیران کابل<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><b> دموکراسی و دگردیسی های دراماتیک به حال افغانستان ما چندان مفید نیفتاد. فایده اش را بازهم پاکستان برد.</b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span></div>
<a name='more'></a><br />
<br />
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دیشب دیر نخوابیدم. ذهن آدم درمحیط منزوی چقدر کوچک شده می تواند. این
دنیای پهناور همچو اقیانوسی، ذهن مرا دور می زند؛ بی آن که مرا هم روی امواج خود
به جلو ببرد. مثل افغانستانِ نیمه ی اول قرن بیستم ( به قول مقامات امریکایی آن
زمان) دریک <b>«پس کوچه»</b> گیرمانده ام. وقتی به اوضاع زادگاهم می اندیشم، گژدمی درقلبم چرخ می زند و نیش میزند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> امریکایی ها دراوج هیاهوی تبلیغاتی افراطیون
تاریخ ندان و سیاست نشناس در زمان صدارت داوود خان، که به خاطر بازپس گیری اراضی
از دست رفته ی افغانستان با «پل اتک» عربده ی بی هوده می کشیدند؛ امریکاییان حیران
مانده بودند که با با عقبه ی پاکستان، یعنی افغانستان چه روشی را در پیش گیرند.
سرانجام هسته راهبردی کاخ سفید ووزارت خارجه به این نتیجه رسیدند که دادن کمک به
داوود خان که سعی دارد اسلحه بخرد و تشویش در منطقه راه بیاندازد، بهتر است روش
مدارا و اغماض در پیش گرفته شود؛ زیرا افغانستان از نظر راهبردی برای امریکا چندان
مورد توجه نیست و این کشور به عنوان «پسکوچه ی شوروی» شناخته می شود.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما محاسبات امریکایی ها در اواخر نیمه ی دوم
قرن بیست سرچپه شد و با نزدیک شدن کاروان «جنگ سرد» در حوزه افغانستان، تصادم دو
قطب جهانی درهمین پسکوچه به وقوع پیوست که حالا داستانش تا کنون ادامه دارد و حالا
اهمیت افغانستان در سیاست برون مرزی امریکا، کمتر از اسرائیل و ترکیه و قطر نیست.
با هزار تأسف که این «پسکوچه ی» منابع جهانی، درچنگ سیاست گرانی کم خون، حریص و بی
اطلاع از تجارب گذشته و سیاست جهانی افتاده است. پاکستان ازهرلغزش این سویی ها، فراوان بهره می برد. و مقامات کابل فقط به این دلخوش می کنند که موفقیت بزرگی نصیب شده و حالا به جای به کار بردن کلمه «سرحد» درادبیات رسمی، واژه ی من درآوردی «خط دیورند» را به کار می برند تا پاکستان گمان نکندکه ما سرحد را به رسمیت شناخته ایم!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;">شناختن و نشناختن رسمی حدود دیورند چه اهمیتی دارد؟ این دلخوشی های حقیرانه حکایتِ همان نجیب زاده ی خاندانی را به یاد می آورد که وقتی چند اوباش به خانه اش حمله ورشده و پیش دیده گانش، زنش را تجاوز می کردند؛ به وی نیز دستور دادند که چراغ را بگیرد تا آن ها کار خود را خوب تر انجام دهند. وقتی اوباش ها رفتند؛ این آقای اریکین گیر با کمال افتخار دست هایش را به هم زد و به اقاربش که برای بازپرسی آمده بودند، با سخنانی مملو از مباهات می گفت:</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;">من هم زن شان را ..... هرچه گفتند اریکین را راست بگیر، من کمی کج می گرفتم وتا آخر کار هم اریکین را راست نگرفتم.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-16187323743229587512014-08-14T07:49:00.003-07:002014-08-14T07:49:56.931-07:00مُهر کردنِ گردنِ ایرانیان توسط اعراب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #141823; line-height: 19.31999969482422px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<b>تاریخ جنگ درتاریخ بشر، غارت مردمان دنیا تحت نام ماوراء این دنیاست.</b></div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #141823; line-height: 19.31999969482422px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
</div>
<a name='more'></a><br />
<br />
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #141823; line-height: 19.31999969482422px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">ولید بن صالح از واقدی و او از ابن ابی سبره و او از مسور بن رفاعه نقل کرد که عمربن عبدالعزیز گفت: خراج سواد (١) در عهد عمر-خلیفه ی چهارم- یک صد هزار هزار درهم بود. چون حجاج بر سر کار آمد، این خراج به چهل هزار هزار درهم رسید.</span><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"> </span></div>
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"></span><br />
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">ولید از واقدی و او از عبدالله بن عبدالعزیز و او از ایوب بن ابی امامة بن سهل بن حنیف و او از پدر خویش روایت کرد که عثمان بن حنیف پانصد هزار و پنجاه هزار «علج» را مهر بر گردن زد (٢) و خراج در زمان ولایت او به صد هزار هزار درهم رسید.</span></div>
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">
</span><br />
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #141823; line-height: 19.31999969482422px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><b>«فتوح البلدان، بلاذری، برگِ ٣٨۶»</b></span></div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #141823; line-height: 19.31999969482422px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">(١). سواد نام منطقه یی بزرگ از ایران عهد ساسانی است که در حال حاضر تمامی بخشهای حاصلخیز عراق را در بر میگیرد. به روایت ابن خرداد (جغرافیدان معاصر بلاذری) ایرانیان سواد را «دل ایرانشهر» یعنی قلب کشور ایران مینامیدند و سواد مشتمل بر دوازده استان و شصت شهرستان بوده است. نامهای این استاﻧﻬا چنین بود: شاد پیروز (که اعراب آن را حلوان نامیدند)، شاد هرمز، شادقباد، بازیجان خسرو، شاد شاپور (که اعراب آن را کسکر نامیدند)، عال، شاد ﺑﻬمن، اردشیر بابکان، به زی ماسپان، ﺑﻬقباد بالا، ﺑﻬقباد میانه، ﺑﻬقباد پایین. طول سواد یکصد و بیست و پنج فرسنگ و عرض آن هشتاد فرسنگ بوده است. تیسفون پایتخت ایران نیز در سرزمین سواد قرار داشته است (ابن خرداد به: المسالک و الممالک).</span></div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #141823; display: inline; line-height: 19.31999969482422px; margin-top: 6px; text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">(٢). در اوایل عصر اسلامی بر گردن اهل ذمه طنابی میبستند و محل گره آن را پلمب میکردند و علامتی بر آن پلمب نقش میشد و گاهی فقط طناب را با تکهای سرب یا فلز دیگر محکم میبستند. آن پلمب و نقش را خاتم و این عمل را ختم مینامیدند.</span><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"> </span></div>
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"></span><br />
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">برخی اوقات به جای این کار روی دست اشخاص با آهن علامتی داغ میکردند. زنار بستن نیز کاری از همین گونه بوده است. سرخسی در مبسوط خود به چند فرمان اشاره کرده حاکی از اینکه اهل ذمه باید زنار بر میان بندند و بر گردنهایشان خاتم از سرب یا مس ﻧﻬاده شود و یا جرس بر گردن ببندند <b>(مبسوط، جلد یکم). </b></span></div>
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">
<div style="text-align: right;">
گاهی عمل ختم یا علامت ﻧﻬادن بر روی دست را نسبت به برخی از صاحبان حرف به سبب اهمیت خاص مورد انجام میدادند. چنان که بلاذری نمونه یی از آن را در مورد ضرابان پول و نمونه دیگر را در مورد نگاهبانان ذکر کرده است. در یک مورد دیگر نیز گفته است که روی دست تازه مسلمانان یکی از نواحی قنسرین نام این شهر نقش شد.</div>
</span></div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-54284180341498594672014-08-12T07:41:00.000-07:002014-08-13T10:09:38.300-07:00تصادف دیدار با «مردحق»<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><b>این ماجرا را با حس تلخی برای تان نوشتم.</b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span></div>
<a name='more'></a><br />
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من پرهیزکاران ریاکار و مغلط را در زنده گی زیاد
دیده ام. اما یک نمونه اش را که در دهلی شناختم، یک سر وگردن از دیگران بالا تر
بود. روزی در جمع نوشانوش و اختلاط، ساعتی به سر آوردیم و از هر در سخن رفت و هرکه
از دلتنگی هایش سخن گفت و من که بیش از دیگران افسرده ام و احساس می کنم گذر زمان
برای من شتابنده تر از دیگران است؛ گوشه
ای ساکت نشستم تا قول و احادیث رفقا تمام شود. درین اثنا جوانی حدود 27 سال به جمع
حضار پیوست و هردو دست را به طور نمونه ( به آدرس همه) به رسم احوال پرسی بالا
آورد و گوشه ای در پسِ پشت کسی دیگری نشست که ظاهراً درلجپت نگر دریک اتاق مجردی
زنده گی دارند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">فرد دوم که رخش طرف ما و پشتش طرف رفیقش بود، با
آن که سرش «گرم» بود، او را این طور به ما معرفی کرد:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">.... جان را برای تان معرفی کنم. این
بزرگوارخصلت پیامبری دارد؛ قلبش با خدا وزبانش به ذکرالله و...از آزار یک مورچه
آزرده می شود، شیر گاو را به خاطر این که آن شیر حق گوساله است؛ نمی خورد. (اشاره
به وبوتل ویسکی) ازین چیز های ضد شریعت که بالکل بیگانه است مگر مرد حق است. حق گو
و حق پسند است. من را که می بینید، افتخار داشتن چنین آدم نیک نفس را دارم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مخاطب تازه وارد، با لبخندی به بی آزاری یک
پرنده ی زیبا، با ملاحت یک کودک معصوم سر به نشانه ی تواضع فرو افکنده و ظاهرن از
لطف جماعت باده نوش راضی بود. به آن آدم «نیک نفس» نیم نگاهی از روی حسن التفات
انداختم و دیگران هم با تکان دادن سر زیر لب چیزهایی در ستایش آن فرشته خود گفتند
و خلاصه مجلس ساعتی بعد (مثل همه لذت ها وشکنجه های این دنیا) به سر رسید. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دیگر با آن دوستان سر نخوردم و تصویر حضور شان
مثل ابرهای آهسته رو درشامگاهی دلگیر، آرام آرام از صفحه ی خاطرم محو شده بود. یک
روز از دم رستورانت «دهلی دربار» رد می شدم که باران مختصری باریدن گرفت. غبار
مرطوب را از شیشه ی عینکم ستردم و چتری کوچک را بالای سرم نگهداشتم و منتظر شدم
رگبار باران سپری شود. بین دختران و پسران دهلی گپ وسخن روان بود مثل دریا جاری
اند در سخن گفتن و تند سخن گفتن. ناگه از حاشیه ی فروشگاه لباس صدایی به گوشم خورد
که فارسی گپ می زد. دقیقاً چنین می گفت:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">او بچه گفتمت که نمانی از گیرت بره. مرد هستی یا
نی؟ کم از کم یک شب نگایش گو... کی؟ پدرش شناختیت اس؟ پشت پدرش نگرد، حالی که دختر
ده گیرت آمده، کیفشه کن که هم خدا خوش شوه و هم بنده اش. اگه یگان دفعه لطفت طرف
ما هم باشد، ما هم خدمتت را می کنیم و غلامت می شویم!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">از زیر چتری آهسته به طرف صدا رو گرداندم و آن
آدم «نیک نفس» را که خصلت پیغمبری داشت، شناختم که نیم رخش هنوز سرگرم شرح کارشیوه
های فضاحت آمیز به مخاطب تلفنی اش بود. به خود نیش زدم که شاید اشتباه کنم. این
بار خوب چشم بردم به صورتش؛ هیچ اشتباه نکرده بودم. خودش بود که به اضافه گفتار
وقیحانه اش، خنده ای ول شده در صورتش... که حالم را بد کرد و به زنده گی و آدم ها
بدبین تر شدم. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آن مرد حق حتی این نگرانی را هم از خود رانده
بود که کسی زبانش را بفهمد. این چه تصادفی بود که من تا این دم، نمی توانم آن را
باور کنم. آیا درین تصادفات حکمتی است؟ من که باورمندم ( بدون آن که اثبات بتوانم)
که درین پرده دری های تصادفی، حکمتی نهفته است.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-84071316712852897802014-08-11T04:25:00.007-07:002014-08-14T01:13:01.573-07:00هارون الرشید و بهلول<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><span style="line-height: 18.399999618530273px;"><b>نکته نگاری های تاریخی</b></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><span style="line-height: 18.399999618530273px;"></span></span></div>
<a name='more'></a><span style="font-family: Arial, sans-serif;"><br /></span>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که
بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آن را به خلیفه
بازگرداند.</span><span dir="LTR" style="line-height: 115%;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">هارون دلیل این امر را سئوال کرد؛ بهلول
گفت: هر چه فکر کردم، محتاج تر و فقیرتر از خود خلیفه نیافتم. چرا که می بینم
ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند؛
از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است؛ لذا وجه را به خودت بازگرداندم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">---------------------------------</span><span dir="LTR" style="line-height: 115%;"><o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">روزي شاعري احمق به بهلول برخورد کرده و به
او گفت</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="line-height: 115%;"><span dir="LTR"></span>:<br />
<br />
</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">هروقت کاغذهای سفيد را مي بينم ، وحشت می
کنم و تا موقعی که اشعاری روی آنها ننويسم؛ در وحشت هستم</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="line-height: 115%;"><span dir="LTR"></span>.<br />
<br />
</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">بهلول جواب داد: بر عکس شما : من هر وقت
کاغذها را مي بينم که تو روی آنها اشعارت را نوشته اي، وحشت مي کنم</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="line-height: 115%;"><span dir="LTR"></span>!<span style="font-size: medium;"><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-84686307554181469912014-08-10T10:34:00.002-07:002014-08-13T10:23:39.937-07:00یک جاهل لندن نشین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b>این مرد یک جهادی پخته است!</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<a name='more'></a><br />
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز با دوستی مقابل شدم که برای یک شهروندِ افغانِ لندن نشین در یکی از درمانگاه های دهلی ترجمانی می کند. وی اظهار داشت که فرد مذکور حدود <b>شصت ساله است و زنی دارد حدود 27 ساله.</b> ده سال پیش با این خانم ازدواج کرده؛ اما صاحب فرزند نشده اند. جالب این است که ظاهرن هیج پزشک حاذقی در لندن اسرار آمیز قادر نشده بوده تا برای زن کمک کند که صاحب اولاد شود. شوهرش به خواهر زنش که در دهلی زنده گی دارد، گاه که زنگی میزده، شکوه از طالع زردِ خود سر می داده است. کشف عقل او چنین بود که: مداوا و آزمایش های پزشکی که در لندن نتیجه نداده، درهند هرگز نتیجه نخواهد داد. گویا تلویحاً به خواهر زنش اشاره داده بود که اگرمساعی پزشکان نتیجه ندهد، وی ناگزیز برای <b>عروسی جدید به کابل</b> خواهند رفت!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سرانجام درماه پیش، از برکت راکت باری طالبان در کابل و تهدید فرودگاه و تخریب یگانه جرخبال خصوصی رئیس جمهور کرزی، این زوح نا همگون تصمیم می گیرند ایام سفر بیست روزه ی خود را این بار در دهلی سپری کنند و خانمش نیز بعد از سال ها به دیدار خواهرش نایل شده و یک آزمایش پزشکی هم در هند از سر بگذراند.<br />
قصه کوتاه، خواهر زنش در دهلی شرایطی را فراهم آورد تا خانم مرد شصت ساله نزد پزشکان هندی سر از نو مداوا شود. خلاصه طبابت هندی معجزه اش را عیان کرده و یک ماه بعد نتیجه به دست آمده که خانم یائسه، دربطن خود سه جنین دارد!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شوهر زن ابتداء این نتیجه گیری را قبول نکرده و گفته است که :برادر، بیخی این گپ غلط است... هیچ کس ظرف یک ماه نمی تواند بفهمد که دررحم یک خانم یک طفل است ؛ آن هم سه تا!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
او را نزد دکتر میبرند و دکتر خود برایش حالی می کند که چنین است. حالا این<b> افغان با غیرت</b> تصمیم گرفته است که از جمع سه جنین که دربطن خانمش صحیح وسالم نفس می کشند، دو تای آن را سقط کند! او گفته است که هرکدامش پسر بود، همان را نگه میدارند و دیگرانش که دختر باشند، باید کشته شوند!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این مرد از جهادی های پخته است و خانم جوان هم، سومین همسر اوست!<br />
او خودش را عقل کُل میداند مگر مطلع نیست که سقطِ جنین این چنینی، درهندوستان هیچ مجاز نیست و اگر پلیس خبر شود که این بزن بهادرِ با غیرت تصمیم به کشتن جنین ها گرفته است؛ جایش در زندان خواهد بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-84870154684601388722014-08-09T03:35:00.003-07:002014-08-09T03:35:48.887-07:00انسان قوی نیست.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial;"><b>در زنده گی انسان، چانس حرف اول را میزند.</b></span><br />
<span style="font-family: Arial;"></span><br />
<a name='more'></a><span style="font-family: Arial;"><br /></span>
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;">می گویند؛ <span style="background-color: white;">انسان قوی و تواناست و کلید سرنوشت در سر و دو دست خودش قرار دارد</span></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="background-color: white; font-family: Arial;"><span dir="LTR"></span>.</span><span lang="AR-SA" style="background-color: white; font-family: Arial;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background-color: white; font-family: Arial;">ازصورت زندگی خودم می توانم بگویم که این باور درستی نیست. همین که آدم بدون اطلاع خودش دیده به دنیا وا می کند، دافع این نظر است. دردوره هایی که مجهزبا عقاید کاپی شده ازکتب ائدیولوژیک ویک سویه نگر بودم، با مباهات نسبت به این طرزاندیشه به به می گفتم؛ اما تجربیات خودم می گوید که سرنوشت آدمی، دربرابر چالش های هزاران سر روزانه با چهره های متفاوت وده ها هزار جاندار دوپای دیگری که با آن ها سرمی خوریم وبه نوبه خود چالش آفرین برای ما هستند، اصلن نمی تواند قادربه صیانت مستقلانۀ خود باشد. رنگ به رنگ می شود؛ تلخی می دهد وشیرینی می گیرد وگاه شکل می بازد واحساس آدم را دربرابریک پیش آمد، به شیوۀ مخصوصی مهندسی می کند. این روند متوقف شدنی هم نیست. تازه مثلاً یک ماه بعد آدم که به خود وهرآن چه براو رفته است، می نگرد، برای خودش قابل باور نیست. انسان قوی وضعیف دراصل وجود ندارد. این روزگار است که یکی را قوی ودیگری را به گود ناتوانی می اندازد.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-48677962661834073662014-08-08T06:41:00.003-07:002014-08-08T06:41:47.180-07:00ازین دنیا سر درنمی آورم.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><b>من از درگیری با خودم اصلن فارغ نمی شوم.</b></span><br />
<span lang="FA"><b></b></span><br />
<a name='more'></a><span lang="FA"><b><br /></b></span>
<span lang="FA">یک دوست گاه به من می گفت: همه زشتی وزیبایی را این ذهن لجوج وخود سرآدم تولید می کند. منظورش این بود که خارج از اوهام فردی، چیزی به نام زیبایی روحانی یا خارق العاده وجود ندارد. من هدفش را احساس می کردم؛ اما مفاد آن را با چشم روحم می پاییدم. حالا هم چنین است. مگر منطق واقعی خفته درسخنان وی، ظالم تر وحقیقی تر است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">اعتراف می کنم که بصیرت واقعیت بین دوست من خیلی حساس است. ایشان روح ناشناخته یی دارد که که درچند جهت مختلف، خوب بازی می کند. ازبرخی جهات با خودم شبیه است؛ مگرژرفنا ترین درۀ تفاوت، میان ما مرز می کشد. هرکس حق دارد همان طوری باشد که روحش اقتداء می کند.</span><br />
<span lang="FA"> قواعد خوبی و بدی درین دنیا چه موهوم وبی شمار است. هیچ معیار و ارزشی همه پذیرنیست؛ حتی درآئین ادیان آسمانی، ارزش ها نظر به موقعیت آدم ها برضد هم می جنگند وآشتی می کنند. مثال: آن چه درافغانستان ارزش لایتغییر تلقی می شود؛ دردیگرجا ها جزو بدیهیات فراموش شده وحماقت های بدوی است. من اصلاً ازین دنیا به درستی سردرنمی آورم. تکلیف درک وفهم از دنیای مستقل وجودم، که نا ممکن است؛ گردش مختصرومفید درعالم احساسات خودم نیز ازتوانم خودم بالاست. نا خود آگاه هرلحظه دستخوش حالتی می شوم که خودم را به دست بهانه ها بسپارم و به اصطلاح تشنه تا لب آب ببرم وواپس دربرهوت رها کنم... سردرنمی آورم... یکی ازآلام من این است ... بردن محموله های دیگر این جنس حالات، کار ساده نیست. به کی می توان گفت؟ گفتنش چه گرهی از کار می گشاید؟ حالا درین برهۀ عمراعتراف می کنم که از<b>هرلحاظ دربن بست</b> قرار دارم. </span><br />
<span lang="FA"><b>خدایا... فضای نادانی من چه کرانه ناپدید است!<o:p></o:p></b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">داستایوسکی درنظرم ابرمرد شارح عوالم پشت چهرۀ آدمی حساب می شود. وی به این نتیجه رسیده بود که <b>عقل بلای جان آدمی </b>است که زیانش وخطرش ازطاعون افزونتر است. احساسم این است که چه تعبیرتلخ وترسناکی است. همه چیز درهمین کرۀ <b>سرِکوچک</b> من خلاصه می شود. گاهی میلی به سرم می زند که ایکاش چیزی اختراع شود که گاه به وسیلۀ آن بتوانم حالت سیال ذهن خوب وبد خودم را توقف دهم وبخوابم. وقتی برخاستم دوباره فعالش بسازم. آیا روزی خواهد رسید که آدمی چنین اکسیری بیافریند؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">چرا همیشه، فرشته وشیطان ذهن، اراده ومنطق را به استهزاء می کشانند؟</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-6232425043413496522014-08-07T22:31:00.003-07:002014-08-07T22:31:34.102-07:00استراحت ظاهرهویدا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<div>
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;"><b>مصاحبۀ شادروان ظاهرهویدا را شنیدم که دریک قسمت گفت:</b></span><br />
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;"><b></b></span><br />
<a name='more'></a><span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;"><b><br /></b></span></div>
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;"><b><o:p></o:p></b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;">من هیچ گاه ازمرگ نترسیده ام. به نظرم، لحظه یی می رسد درزندگی آدم که مرگ درحدیک استراحت ابدی است. راحت شدن است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;">میان سخن هویدا وفسیل های شروشناعت درروی زمین که دودستی به زندگی ننگین وزیانبارخویش می چسبند وبرای زنده ماندن برای بنده گان خدا دوزخ می آفرینند، چه قدرتفاوت است! رجحان آدمی فقط درآن چیزی است که درکرۀ کوچکش جوش می زند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<strong><span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;">هوارد فاست نویسندۀ رمان «امریکایی» می گوید:</span></strong><span dir="LTR" style="font-family: Arial;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="RTL"></span><span lang="AR-SA" style="background-color: white; font-family: Arial;"><span dir="RTL"></span>«هر چه میل به زنده ماندن بیشتر شود٬ انسان خود را ارزان تر و ارزان تر می فروشد</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="background-color: white; font-family: Arial;"><span dir="LTR"></span>.</span><span dir="RTL"></span><span lang="AR-SA" style="background-color: white; font-family: Arial;"><span dir="RTL"></span>»<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background-color: white; font-family: Arial;">زنده بودن وزندگی کردن خیلی با هم فرق دارند.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-34854924241426176922014-08-06T08:40:00.003-07:002014-08-06T08:40:34.187-07:00دلتنگی های دهلی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b>هفت شام- پانزده اسد 1393</b><br />
<br />
<a name='more'></a><br /><br />
<span lang="FA">حال وهوای هندوستان سخت ملالت آور است. بدبختی و درعین حال تجلی های سعادت انسانی (برخاسته از تلاش شباروزی را) در هند می توانی دید. این مردم، با مردمان تمام دنیا متفاوت و سخت سر و صبور و مرموز اند. امپراتوری هایی که این جا سرلند کردند همه اش حاصل حاصلخیزی چند جهته ی این سر زمین و نیروی ارزان بشری و خراج دهی سرسام آور ساکنان آن بوده است. </span><br />
<span lang="FA">دلتنگی مرا ازپا درمی آورد. اگراشتغال نوشتن ومطالعه ی یومیه نباشد، ظرف دو روز ازکابل سردرمی آورم. نیروی یک بلا درروح من متراکم است؛ اما دلم برابر به دل یک مرغ شده است! چه عجیب! من بالذات آدم مأیوسی هستم. هرچند هیچ چیزی کم ندارم و ازنظراقتصادی درهند درتنگنا نیستم؛ با آن هم چیزی عمیق وآن چه «یافت می نشود» کم دارم. به سرعت زمان لعنت می فرستم. من رنج زیادی ازین «زمان» برده ام. زیرباران افسردگی می ایستم تا دو باره خودم را پیدا کنم. خدایا کسی نیست که اهل دل باشد وحرف بفهمد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA">ساعت ده شب<o:p></o:p></span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">زندگی این دنیا به گونه ای است که هیچ گناه کارو معصوم قابل تشخیص نیست. کسی سزاوارمجازات وکسی درخورمکافات نیست. یک دم اگرآدمی لایق مجازات است، دمی دیگر، فرشته خویی سفید طینت، مستوجب عقوبت وسرزنش است. مرزها نامریی وناپایداراند. خوبی وزشتی سیال است.گه خوب است گه نا خوب است. مرز بین خوبی وزشتی، فرشته صفتی وددمنشی، خیانت ووفاداری ومیان راست وناراستی، به یک تارموبسته است وای چه بسا که درهمه حالات این صفات آدمی با هم درآمیخته وقاطی اند که هرگزقابل تجزیه وتشخیص نیست!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">آخ که چقدرازافتادن درچاه تیرۀ این درک خطرناک، مأیوس وهیچ می شوم! انسان همه چیز است وهیچ چیزی نیست. هرگزچیزی پایداروپسندیده ندارد وهرگززشت مطلق نیست. هرچیزهست، هرچیزهم نیست... چون همه لحظات... صفات آدمی در روح، درزندگی درنگاه ها، تبدیل به یکدیگرمی شوند... خدایا این چه رازی است... کاش همیشه درخوابی رخوت آلود بودم.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-66277878203419096132014-08-05T10:55:00.001-07:002014-08-05T10:55:27.020-07:00دلم برای دنیای دیگری هول می زند.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><b>هیولا های زندگی را با نخ نتوان بست وزندانی کرد.</b></span><span dir="LTR"><o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA"><b></b></span><br />
<a name='more'></a><span lang="FA"><b><br /></b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">من دربی شباهتی عجیب با دنیا و آدم ها، ناگزیر به خودم می خندم. سهل نیست گفتن برای دیگران ... که من مال این جایی نیستم و<b>اصلا سرجای خودم نیستم.</b> یاد بود های سیاه وسفید مثل کوهی در خشکستان باورهایم به حرکت می آیند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">آن چه را که زندگی از من دریغ کرده باید به دستم بیفتد. من مأموریت ناتمام دارم. گاه آب وهوایی خجسته مرا دربرمی گیرد وگاه درغلاف تصویرهای مهمل وروبه محو شدن فرو می روم. رنج من این است که همیشه درگشایش قفل های زندگی دست وپا می زنم. آه می کشم وازخشم دست برنمی دارم. من آب پاک لای صخره های بی غش وساکت زندگی نبوده ام. از اول هستی ام درین دنیا، <b>با روحیه یی بی تاب خروشیده ام</b> وفکرکرده ام که افسانه یی را به دنبال خود می کشم؛ مگر وقتی به خود نقب می زنم، چیزی درمن مثل گدی پران آزاد شده است و هنرمن آن است که دنبال آن می روم. گاه گدی پران رها شده، برفراز گردابی، چاهی بزرگ یا دوزخ تنهایی چرخی می زند که بیفتد... قلبم شکافته می شود وتجربۀ غلتیدن دراعماق چاله های کابوس آسا با من همان کاری را می کند که <b>با درختی برهنه درصحرایی افتاده </b>درکرانه یی دردناک.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">سایۀ تاریخ خاموش روح من همه جا مرا دنبال می کند. احساس انزوا فضای روح اجدادم را عبور کرده وبالای من ایستاده است. مثل طوق لعنت برفرازشیطان. من قصد کنارآمدن به شیاطین را ندارم؛ دردمن این است که چطوربتوانم قدرت جنگیدن دایم وپیروزمندانه با شیاطین پنهان، روح خودم را به آغوش گیرم. حالا معنای زندگی را این طورمی توانم توضیح کنم:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><b>باید از شردرون خودم درامان باشم</b>... بعدش از شردرون دیگران رها باشم. همه چیزاین دنیا ساخته شده ازمصالح فرشته وشیطان است. کسی را نمی توان گفت؛ شیطان. کسی را نمی توان مهرفرشته زد. فقط می توان این طورگفت: فرشته وشیطان... آن طوری که مولانای بزرگ گفته بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">من دنبال ریشه هایی بوده ام که از ازل با من اند اما هیچگاه آن ها را شناسایی نکرده ام. البته دنبال آن ریشه هایی به رنگ دنیا نیستم. ازریشه های دنیایی وازده ام؛ خسته ومتتفرم. <b>دلم هول می زند که به یک دنیای دیگری منتقل شوم.</b> جایی که هرگاه بخواهم بمیرم، همه چیز دست خودم باشد. بن بست درد وآه خوابی باشد ضد واقعیت. گاه ازین دنیا تا مرز فریاد کشیدن متنفرمی شوم. ازحس استیصال این دنیا فرارنمی کنم فقط می اندیشم که چه گونه استیصال را به تعرض بدل کنم. می دانم که نوشته های من تصاویری ازجنگلی اند که درهیچ جای این عالم دیده نشده است. درجنگلی که آدم های زیبا جهنم های پنهان وکوچک وجود خویش را با خود حمل می کنند. می خواهند شادمان باشند. لازم می دانند ازآتشدان خویش دیگران را هم بی نصیب نگذارند. مشغول اند و پذیرفته اند که زندگی همین است.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-67174445221673500512014-08-04T10:36:00.000-07:002014-08-04T10:36:10.404-07:00شیطنت یا عیاری؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: 12pt; line-height: 115%;"><b>روایتی ازکابل بودایی</b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: 12pt; line-height: 115%;"><b></b></span></div>
<a name='more'></a><b><br /></b>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">درگردونواح بالاحصار کابل، بتکده های کهن هنوز
زیر کوه ها وتپه ها خوابیده اند. دولت ها هریک آمده و رفته اند و از آن بنا هایی
رازناک آگه نشده و مرده اند اما آبده ها هنوز در زیر نقاب سنگ و خاک نفس می کشند. رتبیل
حکمران بودایی مذهب کابل بنا به برداشت استاد مرحوم باستانی پاریزی، <b>پیل سوار
یا پیل گردونه</b> است. خصوصاً رتبیل به داشتن پیل های جنگی معروف بوده است. پیل
داری درکابل با آب وهوای کوهستانی، ازعجایبات است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">«کابل شهری بود باحصاری محکم و معروف به
استواری، و اندروی مسلمانان بودند وهندوان بودند؛ واندر وی بتخانه ها بود.» واین
بتخانه ها نه تنها درکابل و اطراف شهر شهرت داشت بلکه از <b>هندوستان نیزاغلب مردم
به زیارت می آمدند.</b> درکتاب حدود العالم ص 104 آمده است که وقتی قدرت رتبیل
بالا گرفت، ادعای خدایی کرد و برفرازکوهی معبدی بزرگ ساخته و آن را خانه ی خدا
ومکه نام گذاری کرد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">حکومت کابلشاهان بیش <b>ازیک صد سال زیرلوای دین
اسلام درنیامد.</b> همیشه با پرداخت جزیه و خراج و رشوه توانسته بودند حکومت خود
را حفظ کنند. کابل برگردنه های کوه افتاده است و به همین سبب سپاهداران عرب تا آن
دم موفق به شکستن قدرت کابلشاهان بودایی نشده بودند. تاریخ سیستان صفحه 102 مشعر
است که حکمران کابل ثروتی عظیم داشت و با دادن باج دو میلیون «ِدِرم» سالیانه، با
عرب مصالحه کرده بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">استاد باستانی می نگارد: کابل برای خلفا یک
ناندانی شده بود و همه ساله لشکریان عرب که به قول همان رتبیل «سربازان لاغرشکم
بوند وپیشانی ها از بسیاری نماز، سیاه وپینه بسته وپای افزار از لیف خرما بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">روایتی است که درآثار قدما به گونه های متفاوت
مرقوم شده است. گویند یعقوب لیث صفار هم اراده کرد تا رتبیل را تابع خود کند. زین
الاخبار گردیزی روایت کرده است که رتبیل مرد فرستاد پیش یعقوب که تو با یک سرهنگ
من طاقت نیاری ومرا دل نمی آید که دمِ محاربت زنم؛ اکنون می شنوم که تو مرد دلیری؛
برخیز تا ترا سرهنگی دهم و ازین دزدی برهی.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یعقوب خود<b> از عیاران بود ومکروحیله را با
ظرافت </b>بلد بود. به فرستاده ی شاه کابل اظهارداشت که با طاهریان خراسان دشمنم.
اعلام رزم با تو از روی حیله است تا به آن ها نشان دهم که من به جنگ تو می آیم.
اهل ملک وپادشاهی نیستم. طاهریان خراسان خصم من اند. جنگ با تو را صحنه سازی کرده
ام. قصدم برآن است که زینهار (پناه) تو درآیم. چون سپاه در دوسو به صف شوند، من به
رسم نمایش با لشکری دوصد نفری به سوی تو حمله ورشوم. چون نزدیک شوم، از اسب فروآیم
و زمین حرمت بوسه زنم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما تو پیشاپیش به متابعان بفرما تا صفی بسازند
که از میان آن بگذرم؛ آنگاه تو درمحضرلشکر به من منصب سرهنگی عطا کن تا من همه
خراسان وعراق را به تو بستانم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بدین طریق، رتبیل را این حیلت پسند افتاد وخود
درجوال شد! یعقوب دست به کار شد و به محرمان ووفاداران خطابه داد که کشتن رتبیل به
من واگذارید وشما امرا را بکشید.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">روز موعود، رتبیل خان صف آراست وخود برتختی زرین
جلوس کرد و درانتظار یعقوب ماندند. به بنده گان فرمود:<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یعقوب با نیزه وسلاح بیایند، دست نگهدارید و راه
باز کنید که به دست بوس من آید. یعقوب با دو صد مرد جنگی از راه برسید. نوک نیزه
را به زمین گرفته و چشم درچشم رتبیل ایستاد؛ اما از اسب فرو نیامد. چون رتبیل چشم
خمارآلود بگشاد، یعقوب نیزه را راست برچشم رتبیل نشانه رفت و درسینه اش نشاند واز
پشتش برون کرد. رتبیل از اسب به زمین افتاد. لشکریان کابل به هم ریخت واسیرو برباد
شدند. پادشاهی کابل زیر دست یعقوب آمد.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-82418630218291306552014-08-04T10:19:00.001-07:002014-08-04T10:19:44.357-07:00هیچ چیز سخت تراز تاوان خاطره نیست. <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><b>من جمله ی تأسف باری هستم بدون نقطه</b></span><br />
<span lang="FA"></span><br />
<a name='more'></a><span lang="FA"><br /></span>
<span lang="FA">هیچ چیز سخت تراز تاوان خاطره نیست. با گذشته هم نمی شود متارکه کرد. همزیستی هم نتوان کرد. حس می کنم تنم می فرساید. روحم لجوج تروکینه ورزتر می شود. گاه گاه دربارۀ این اندیشیده ام که روزی خواهد رسید که محفظۀ حافظه را مثل سطل زباله دور ریخت؟ برای روزی که این رؤیای محال ازبدبهیات حیات شود، غبطه می خورم. حیف است زودتر از موعد بمیرم وشاخه های روحم بشکند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">درسیاه ترین فشارهای زندگی، دربیهوده ترین انزوا وتنهایی، نی نی چشمانم را درزمین خشک زمانی که پایانش نیست، می کارم تا آرمان آیندۀ را که می خواهم ازخشت کلمات بسازم؛ بعد از خودم برویاند. دیریست خنده هایم طعم تلخ دارند. دیریست چشمانم منزلگۀ اضطرار وعطش برای یک انفجار است. ازانفجارخسته شده ام. چون از جعبۀ همه فروپاشی ها، بهشتی بیرون نیامده </span><span lang="FA">است. این سخن شکسپیر را درنهان می شنوم وفکرمی کنم به من می گوید:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">اگر توانستی با نگاه به بذرهای زمان بگویی کدام جوانه می زند و کدام نمی زند، بعد با من حرف بزن.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-45460986335774119162014-08-03T08:33:00.000-07:002014-08-03T08:33:25.858-07:00من حماقت های زیادی مرتکب شده ام.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b>خانم جدید انجنیرعارف سروری از اسرار حساس ترور احمدشاه مسعود و نقش عارف درآن آگاه است.</b><br />
<br />
<a name='more'></a><br />
<br />
<span lang="AR-SA">با سیگار وداع گفته وعادتم شبانگاهی به هنگام نوشتن، پذیرایی ازدرد شانه است. حس می کنم اگرسیگار کشی محدود را دوباره شروع کنم؛ شاید بوی مأمون گذشته را به دماغم بزند. من نمی خواهم مأمون خوش باورگذشته را با مأمون کنونی درقرینه قرار دهم. من اعتراف می کنم که حماقت های زیادی مرتکب شده ام که فعالیت های من درسال های اخیر به نحوی طرفداری از غارتگران، مرتدان جهاد وکافرکیشان به ظاهرمسلمان تلقی شده است. اما جامعه سیاسی وقومی وهمچنان محافل جهانی، نیز درداوری نسبت به نوشته ها وهویت نویسندگی من دچارنگرش های روتین شده بودند. هیچ کدام این ها برایم ارزش ندارد. من سفرمحالی را درپیش دارم که می ترسم به منزل نرسم. این تنها ترین وحشت من است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">تا تاریخ هفده جنوری 2010 که یک گروپ پلان خود را به همکاری فهیم خان وانجنیرعارف بالای من عمل کردند، تا مرا ابتداء ازصحنه ساقط ومعلول کنند، مأمون دیگری بودم که فکرمی کردم به سوی پیروزی می روم. اما هنوزهم دلم از آن همه بی آلایشی های خویش ندامت نمی کشد. آخرین هشدار عارف به (....) دونکته داشته است: ازسوی عارف هشدارنهایی؛ ازسوی (...) تقاضای یک صدهزاردالر! حق السکوت. من از جریان برون افتاده بودم وسیدهاشم سید جوادی ( افغان نمای ایرانی عضو سپاه پاسداران) عضو شورای ائمه ی غرب کابل، بعد ازآن که حاضر به صحبت با وی نشدم؛ همه چیز را تکمیل کرده بود. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">این همه به خاطرکوتاه کردن دست من از دسترسی به اسناد بعدی برای جلد دوم کتاب رد پای فرعون بود. گویا درغیاب روی من معامله شده بود؟ نه! من فکرمی کنم که نمایش این چنینی، قبل ازهمه (...) را گول زده بود؛ چون که پلان از جهت دیگری به سوی من نزدیک می شد. من (...) را نابغۀ اطلاعاتی تصورکرده بودم؛ مگر درعرصۀ عمل یک احمق اطلاعاتی ازآب درآمد!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">ساعت دونیم<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">چیزی که کم داشتم، بیدارشدن ازخواب سنگین بود. به صورتم زدند تا بیدارشوم؛ ازخوش باوری روی بگردانم. چرا کورنشدم؟ چرا دفترزندگیم بسته نشد؟ آری... حکمت فلسفۀ تولد مجدد دربارۀ من همین است که بنا به ارادۀ نیرویی فراانسانی درپناه وحفاظ قرارگیرم. ورنه این جسم ناتوان وجان سرگشته وتوهم زده چرا باید نجات می یافت؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">این حکمت است که باید پاس بدارمش.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">حکمتی که احساسش درمن جاری می شود؛ مگرازشرح آن عاجزم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">من گنگ خواب دیده وخلقی تمام کر<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">من عاجزم ز گفتن وخلق از شنیدنش</span><br />
<span lang="AR-SA">اشاره: حالا تازه ترین اسرار درز کرده است که خانم نو انجنیرعارف کاملاً لجام وی را دردست گرفته وحتی سرمایه هایش را قبضه کرده است. یک منبع مؤثق به من گفت که شماره ستلایتی که من درکتاب درج کرده ام؛ همان شماره اصلی عارف است که با شبکه ی ماوراء پنجشیر و تخار درتماس بود. همین منبع به من تصریح کرد که خانم نو انجنیر عارف در مورد تحرکات و کارنامه ی عارف در ترور احمدشاه مسعود به طور مستدل آگاه است. اما مارشال فهیم بی هیچ چشم پوشی نامردی کرد و با آن که وعده داده بود در بحث کتاب رد پای فرعون درپروژه ی معترضان شرکت نکند، درغیاب از مدیران توطئه بود.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-39616323355483218442014-08-03T08:19:00.000-07:002014-08-03T08:19:17.326-07:00مثل برج قدیمی، ازگذشته ها لبریزم.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA"><b> نیمه شب یازده اسد- 1393<o:p></o:p></b></span><br />
<span lang="AR-SA"><b></b></span><br />
<a name='more'></a><span lang="AR-SA"><b><br /></b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">الماسک درآسمان دهلی تازیانه می زند. بوی سبزه، بوی خاک به اتاق می ریزد. من مثل برج قدیمی، ازگذشته ها لبریزم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">من هرروز درانبارهای رنج های فوق انسانی خویش مستقرمی شوم تا برای زنده ماندن وتجربۀ تلخی های تجربه ناشده ازرنج های خویش لقمه لقمه تغذیه کنم. با این نوشته ها تلاش بیهوده دارم تا از گذشت زمان وکسانی که صداقت ازلی من برای افغانستان را به بازی گرفته ام، انتقام بکشم. این برای من کافی نیست.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">ساعت یک وبیست<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">روح من همزمان هم می غرد وهم می گرید.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">ساعت یک وچهل<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">نوشتن ازآن چه برمن گذشته ومی گذرد؛ کارسخت است. جان کندن است. این جان کنی را برخود هموار می کنم تا به زندگی جدید برسم. آیا ندای روح مرا نسل پس ازمن خواهد شنید؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">ساعت یک پنجاه وپنج<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">ظلم وبی عدالتی که درحق من انجام شده، ازهمان آوان که دربیمارستان نیمه بیهوش بودم، به فاجعۀ مرگباربرفکوچ مقاومت وتهاجم درمن تبدیل شده است. ازسن 49 سالگی به بعد، من زندگی را از سر گرفتم؛ ازخواب پریدم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">ساعت دو وپنج شب<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">برای زخم زدن خودم درین سکوت شبانگاهی، آهنگ را احمدولی را می شنوم. آی... ما چه نسلی هستیم! باید آهنگ را خاموش کنم. این یک نوع خود آزاری است که من ازآن متنفرم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">امانتی ازجوهر عدل خدا درروح من همچون ذره یی دست ناخورده وبی قرارزنده است. رقصان می شود؛ بی تاب وشریر، به دیواره های قفس روح چنگ می زند، غریو می کشد. گاه بسان پرنده یی درگیرافتاده به ضجه اندرمی شود وپرهایش می ریزد.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-60701839400278274832014-08-01T11:32:00.000-07:002014-08-01T11:32:11.087-07:00من شکست نخوردم؛ پیروزهم نشدم.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b>چرا شرارت همیشه یک قدم از فضیلت جلو تر است؟</b><br />
<br />
<a name='more'></a><br />
<br />
<span dir="LTR" style="font-family: Arial;"><span class="apple-converted-space"><span lang="FA">چرا زنده گی درنظرمن به گونه ای است که شرهمیشه پیروز است؛ خیرهمیشه نا میرنده؛ اما مغلوب یا محکوم یا به حاشیه رفته؟ امروز آهنگ های استاد ذلاند واحمدولی مرا ازخط «طبق معمول» زندگی درانزوای دهلی خارج کرد. تحملش ساده نبود. خیلی به خود زخم می زنم تا این آهنگ ها را بشنوم. دیدگاه من نسبت به آیندۀ کشور، درموجی ازبدبینی و ظن خاکستری فرورفته است. برداشتم ازخودم این است که کمال گرا و سازش ناپذیرهستم. این است عمق آلام من. اما من به این سرشت خودم راضیم. آنکه بی عدالتی پیشه کند، درمقام بی رحمی به یک صد هیتلر تبدیل می شوم. وای... شکرگزارم... درد استخوان شانه ام کاهش یافته است. آخ که آدمی چه موجودی ضعیف وخود نگروفراموش کاراست. قدرآسودگی را دانستن ظرفیت می خواهد.<o:p></o:p></span></span></span></div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right;">
<span dir="LTR"><span class="apple-converted-space"></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR"><span class="apple-converted-space"><span lang="FA">به راستی، نیکی وخیر چرا به قدرت نمی رسد؟ مگراین دنیا آزمایشی دایم برای فرعونی شریران است؟<o:p></o:p></span></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: Arial; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
--------------------</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: Arial; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">من باید دریک آزمایش بی سابقۀ ورزش ذهنی روانی پاسخ درخشانی را نصیب شوم. وجدانم همراه با ذهنم باید به قدرت تبدیل شوند تا من بتوانم رستگاری وآرمان فکری خود را به دیگران منتقل کنم. می دانم که قدرت من درهمین حقیقت خاصیت هسته یی به خود می گیرد. شاید این یک بلند پروازی آرمان گرایانه است اما من هماره درهمین هوا سیر کرده ام.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="LTR" style="background-color: white; font-family: Arial; line-height: 20px; text-align: right;"><span class="apple-converted-space"></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: Arial; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<div style="margin: 0px;">
<span lang="AR-SA">شکسپیر سخن نغزی دارد که می گوید: اگر انجام دادن، به اندازه دانستن نیک از بد آسان بود، نمازخانه ها کلیسا بودند و کلبه درویشان قصر پادشاهان.</span></div>
</div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-34899543883931384502014-08-01T11:26:00.001-07:002014-08-01T11:26:45.795-07:00هندی ها بسیار عجیب اند.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="background-color: white; line-height: 20px; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial;"><span lang="FA" style="font-family: Arial;"><b>هند ماشینی است زیر زمینی، بی صدا وهمیشه فعال.</b></span></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: Arial;"><span lang="FA" style="font-family: Arial;"><b></b></span></span><br />
<a name='more'></a><span lang="FA" style="font-family: Arial;"><span lang="FA" style="font-family: Arial;"><b><br /></b></span></span>
<span lang="FA" style="font-family: Arial;"><span lang="FA" style="font-family: Arial;">وقتی به انسان های هندی خیره می شوم، از قدرت نرم ومرموز در روح آنان شگفت زده می شوم. به مهاتما گاندی احسنت می فرستم که چه ظریف، به قدرت نا متعارف انسان های وطنش پی برده بود. هند آهسته اما بسیار عمیق جلو می رود. از مزدورکار تا یک وزیرایالتی یا بازرگان کلان، دریک مناسبات معین قالب شده اند که هیچ کسی از دایرۀ خود بیرون نمی رود. خشم و عذاب هندی ها، خفته وزنده است و حکومت نظارتگر نیزاز منحصر به فرد ترین مدیریت های جهان است که نظیرش درهیچ جایی نیست. هزار ودوصد میلیون جمیعت را زیرچتر یک قانون بزرگ دموکراتیک آوردن، ازعقل به دور است... هندی ها نرم ترین وسخت ترین موجودات روی زمین اند. سخن شادروان صادق که می گفت:<o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; line-height: 20px; text-align: right;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial;"></span></div>
<div class="MsoPlainText" dir="rtl" style="background-color: white; line-height: 14pt; margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;">«انسانیت پیشرفت نخواهد کرد و آرام نخواهد گرفت</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;"> </span><span lang="AR-SA" style="font-family: Arial;">و روی خوشبختی و آزادی و آشتی را نخواهد دید تا هنگامی که گوشت خوار است.» درین جا مطابقت نمی کند. اکثراین مردم گوشت خوار نیستند؛ اما آنچه که درروح آنان نرم ومزمن میغرد؛ چند برابر غرش <b>ببرهای خشمگین جنگل های وحشی</b> است. هیچ گاه دربارۀ انسان شناختی هندی صحبت نکنید؛ مگراین که درین جا چند سالی زندگی کرده باشید. هندی، به همان اندازه یی که خوب می نماید، زشت وناخوب نیز هست. شما را سوهان می زند؛ مگرخاموش. درحساب دادوستد، شما را برلبۀ گودالی می کشاند که تا درون بغلتید ویا هرآن چه که او می خواهد به طورکامل گردن نهید.</span></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-50109478010531624192014-07-30T22:50:00.000-07:002014-07-31T10:49:24.943-07:00دستگیری بانوی کابلی دردهلی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span></div>
<a name='more'></a><br />
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">شب اول عید سعید فطر، 1393 اتفاق ناخوش آیندی پیش آمد.
یک بانوی زیبای کابلی (نامش محفوظ) که با دو فرزندانش ( حدود شش و هشت ساله) در دهلی زنده گی دارد، از
سوی پلیس دهلی به جرم تجارت غیرقانونی مواد مخدر در منطقه ی ... به طور مستند دستگیر شد. بانو
...ظاهراً بیوه بوده و به کار خوش درآمدِ ترجمانی و رهنمایی «بیماران» ی که همه
روزه از افغانستان به هند می آیند، اشتغال داشت. وی به تنهایی زنده گی داشت و با اتفاقی که برایش اقتاده، از سرنوشت کودکانش اطلاعی در دست نیست.</span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> ظرف چند سال، درآمد روز افزون از
«کمیشن کاری» با صاحبان شفاخانه ها و شبکه ی وسیعی از بیمارانی که از افغانستان
برایش معرفی می شدند؛ او را به خیالات بالاتراما منفی تشویق کرده بود. البته برای یک زن
آبرومند که به آینده و شخصیت خود و
فرزندانش مسئولانه بیاندیشید، دست بردن به چنین شغل سیاه یک حماقت و یک گناه چند
جانبه است. درین جا هرچند با پول می شود هرکاری را صورت داد؛ اما مسایل مهمی چون قاچاق مواد مخدر، قتل وتجاوز کیفر سخت دارد و قانون این جا زن و مرد نمی شناسد.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پلیس هند هرمظنون خطرناک با کم خطر را تا زمانی که به اسناد کامل که دستآویزی قانونی برای بازداشت یک فرد شود، دسترسی پیدا نکند، دستگیر نمی کند. وقتی بربنیاد یافته های مستدل و محکمه پسند، به سوی کسی دست دراز کرد، وضع بسیار پیچیده و کارتمامی پیش می آید. کسانی که مستند به چنگ پلیس می افتند، منتظر پاداش هولناک باقی می مانند. گفته می شود که از خانه ی بانو ... دست کم دو کیلو هیروئین به
دست آمد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یک دوستی حکایه کرد که تعداد زنانی که درزندان های هند به ارتکاب اعمال غیرقانونی به سر می برند، چشمگیر است. آسیب شناسی شهروندان افغانستان درخارج از مرز ها بسیار رنجبار وعبرت انگیز است.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-3410793508116215862014-07-30T02:24:00.002-07:002014-07-30T02:24:44.506-07:00پدر گناه کار<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;"><b>ماکسیم گورگی می نویسد: نادانی های آدم ها بیشتر از بدی های شان است.</b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;"></span></div>
<a name='more'></a><br /><br />
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">همراه یک دوست به یکی از شفاخانه های <b>دهلی</b> رفته
بودم اما با دلی پرازغصه برگشتم. یکی از هموطنان من پسرخرد سال خود را تحویل دکترجراح
داده و خودش درکمال بی مسئولیتی، به دیدن اماکن باستانی حوزه ی <b>«تاج محل»</b> دراطراف
دهلی رفته است. درغیاب او وضع بیمار ناگهان وخیم می شود وپزشکان درتلاش برای پیدا
کردن این شخص، ناکام می مانند. درهند همه چیز به رؤیت کاغذ و امضا انجام می پذیرد.
پزشکان شتاب زده به این هموطن سربه هوا زنگ می زنند تا عاجل سربالین بیمار حاضر شده و برگه ی رسمی شروع عملیات جراحی را امضاء کند. سرانجام از یافتن این آدم نگون بخت نا امید شده و پسرک پیش چشمان شان زنده گی را از دست میدهد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">گردشگر بی خیال ساختمان های سحارِ دوره ی مغل،
وقتی برمی گردد، برایش خبرمی دهند که <b>پسرش مرده </b>است. پزشکان با خونسردی به شلاق
ملامتش می کشند ولی دیگردیر شده است واین آقا، به هوش می آید که چه غلطی کرده است.
پیکر مرده ی جگرگوشه را بار هواپیما میکند و پرواز به سوی کابل. من درذهن خود، وضع
مادرشوریده حال پسرک را تصویر می کنم که برایم وحشتناک است. وقتی انسان مسئولیت به دنیا
آوردن یک فرزند را به عهده می گیرند، دیگرهرنوع لاقیدی وحماقت های بشری که حیات
وبهداشت کودک را به خطر بیاندازد، گناه کبیره و جنایت نا بخشودنی است.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">اگر درافغانستان قانونی برای حراست ازانسان مرعی
نیست؛ وجدان آدمی قانونی دارد که درخموشی برهر خاطی وابله سخت می گیرد. من از ته ی
قلب می گویم که خدا از اعمال این مرد احمق نگذرد!</span><span dir="LTR" style="font-size: 16.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-12363689875899990812014-07-29T22:15:00.003-07:002014-07-29T22:15:38.772-07:00شبانگاه خاموش دهلی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA"> سه بعد ازنیمه شب<o:p></o:p></span></b><br />
<b><span lang="FA"></span></b><br />
<a name='more'></a><b><span lang="FA"><br /></span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA">غزل های سیدعمر را آرام آرام گوش می دهم. درصدایش چیزی است که از ریشه مرا می لرزاند. یادداشت های سی ودوسال قبل درزندان را مرور کردم. موهای تنم سیخ شد. .. برمن چه گذشته است!<o:p></o:p></span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background-color: white; font-family: Arial;">من با دیده گانی از حیرت گشاد</span><span lang="FA" style="background: white; font-family: Arial;">ه<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="background: white; font-family: Arial;">ازگردونه های پست وبلند زندگی<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="background: white; font-family: Arial;">افتان وخیزان عبورکردم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="background: white; font-family: Arial;">چشم گشایی برین دنیا به خواهش من نبود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="background: white; font-family: Arial;">احساس می کنم خمیره وجودم درازل نارسیده؛ راهی سفردرصحرای زندگی شدم. هرآن چه کردم؛ هرآن گونه که اندیشیدم، تلاشی فطری برای یافتن چیزی گمشده درژرفای جان خودم بوده است. من مسئولیت خوبی ها ونا خوبی های خویش را نمی گیرم. چون گزینه گرنخستین برای آمدن به این دنیا خودم نبوده ام. درمن جوهره یی ازیک بی قراری که نامش درواژه نیامده است؛ بیتابی می کرده است. سراسرزندگیم بیتابی بی وقفه برای وصال به مبداء گمشده خودم بوده است. من سهمی ازین دنیا نمی خواستم. این دنیا بهانه یی برای رسیدن به چیزی بودکه هیچ کس به آن نرسیده است. من ذره یی سرگردان ناتمام درپهنای نا پیدای این عالم امکانم. کالبدم برای این دنیا تکوین یافته است اما جانم ازآب وهوای این دنیا می فرساید. می میرد ولاجرم از روی اجبار دو باره درقفس کالبدم نوحه سرمی دهد. من دلبسته اصل نادیده خویشم. من یک پندار خوابزده دریک قفسی ساخته شده از گوشت وخونم.</span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-38859274806558461582014-07-29T05:59:00.002-07:002014-07-29T06:00:31.832-07:00صلح خواهی حامد کرزی و منشي خوارزمشاه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b>دلی که یاغی باشد، یاغی می نویسد؛ یاغی سخن می گوید.</b></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b></b></div>
<a name='more'></a><b><br /></b>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;"><b><br /></b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;"><b>تاريخ الفي</b> به سرنوشت منشي خوارزمشاه كه به
مغول پيوسته بود ، اشاره جالبي كرده و ادامه مي دهد:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">چون چنگيزخان فتح ولايت خوارزم كرد، يكي از
منشيان خوارزمشاه به اردوي او درآمده حال خود را به عرض چنگيزخان معروض داشت .<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">خان فرمود كه: ما را كسي بايد كه به ايل و
ياغي چيزي بنويسد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;"> بنابراين اين منشي را به اميري از امراي خود
سپرد و .... جبه نويان ( سردار بزرگ چنگيزخان ) بعد از تسخير اكثر ولايات
خوارزمشاه معروض داشت كه ... اگر حكم فرمايند عنان عزيمت به صوب شام منعطف داشته
آيد . اما به واسطه ( بدرالدين لوٌلوٌ ) حكمران موصل در رفتن آن ولايت پاره اي
متوقفيم ، چه او لشكر بسيار دارد و راه ها صعب و دشوار . و چون چنگيزخان بر حقيقت
اطلاع يافت . منشي مذكور را طلب داشته و فرمود كه به بدرالدين نامه بنويس كه :
ــــ خداي بزرگ ، ملك روي زمين را به من ارزاني داشته ، اگر بدرالدين ايل شود سر و
مال و زن و فرزندان او بماند و اگر تمرِّد و عصيان نمايد ، آن را خداي جاويدان
داند ... اتفاقا منشي به عادتي كه منشيان حكام ايران و توران دارند آن مضمون را به
عبارات خوب و الفاظ مرغوب و تعريفي لايق پادشاهان نوشته ... و دانشمند حاجب آن را
به مغولي ترجمه كرده بر چنگيزخان خواند . چون پادشاه جهانگير (( چنگيز )) نامه را
برخلاف طبع خود يافت روي به منشي كرده از روي عتاب فرمود :<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">ــ اي مرد ، آنچه من گفتم در اينجا نيست .<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">آن احمق بخت برگشته جواب داد كه : نامه را
بدين اسلوب بايد نوشت. خان در نهايت خشمناك شده فرمود كه :<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">ـــ دل تو <b>با ما ياغي</b> است . چيزي
نوشته اي كه چون ياغي برخواند؛ در ياغيگری مجدّتر شود . بعد از آن فرمود تا منشي
احمق را طبق قانون ياسا مجازات كنند .<span style="font-size: medium;"><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-8193683156549685032014-07-25T21:57:00.003-07:002014-07-26T02:59:33.719-07:00خود کشی کرد!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><b>کنار آمدن با احساسات پشیمانی، بعد از فریب عشق، از توان آدمی فراتر است.</b></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><b></b></span></div>
<a name='more'></a><span style="font-family: Arial, sans-serif;"><b><br /></b></span>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ماه ها پیش به من نوشته بود که <b>صبرم به آخر
رسیده</b> و به پایان کار رسیده ام. «کار»ش، چرخیدن برمحور احساس تنهایی درلحظه های سرشار از زیبایی و شگفتی عشق بود ودل خوش بود که درعشق، <b>خدا را کشف</b> کرده است! قبل از خود کشی، فقط این یادداشت را با قلم توش
نوشته و کنار دستش مانده: « تشنه ی استراحت ابدی هستم. بالای سرم جمع نشوید.
بگذارید همه چیز در سکوت بگذرد!»<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دست نبشت های دیگری هم از وی دارم که رو کردنش
به منزله ی پرتاب شاخه های خشک به درون آتشدان احساسات خودم، ومایه ی <b>شرمساری معشوفه ی </b>اوست که دراوج شگوفایی عشق ومعنا، پانزده روز تمام با مردی بیگانه خوابیده بود! من از نقطه ی حرکت، میدانستم که درمقام مروت وشاعرانه گی عشق، نسبت به آن <b>«مهره ی مار»</b> بلند بالاتر بود. ولی او آن چنان داغ بود که ریختن چند واژه ی ملاحظه گونه، مثل چکاندن یک قطره آب، روی روغن داغ بود.</span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> دیگران سرگرم
ناله و سوگواری بودند اما من می دانستم که او چرا به آخرین ابزار قهار علیه زنده
گی اش دست انداخت. یک باره، اعتقاداتش نسبت به شرف، وفاداری وعشق جاودانه و
شکوهناک فرو ریخته بود. به من نوشته است: </span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><b>خیانت هماره در اوج اعتماد و غلیان حس
خدا گونه گی اتفاق می افتد!</b><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">به من می گفت: از زمان می ترسم. عشق با ضد عشق
مرز مشترک دارد و حالاتی پیش می آید که نشانه های مرزی بین خدا و شیطان از بین می
رود. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">شام یک روز دلگیر بود که برایم زنگ زد و صدایش
آهنگ ذله گی و دریغ داشت و گفت: من تمام شدم. نظام عواطف من به هم خورد!<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">او به گونه ای رؤیایی وبیمار گونه، روح خود را
دربست نثار طرف مقابل کرده بود؛ گویا نه خودش و نه هم معشوقه اش، بار تحمل چنین
سنگینی یی را نداشتند. او فریب عشق را خورده بود. شاید سوال کنید که آن شهید، نامش چیست؟ نامش... همان گوهره ای است که هنوز در روح شما زنده است اما تاریخ شهادتش را نه تو می دانی، نه من میدانم!<o:p></o:p></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-61318347197715617212014-07-23T08:05:00.003-07:002014-07-23T09:49:48.669-07:00عقده جنسی وتاریخ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">طغرل سلجوقی مردی عقیم بود اما لشکری از زنان را
به دنبال می کشید. او تاریخ می ساخت.</span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تاریخ، دافع دنیای عواطف است.<o:p></o:p></span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span></b></div>
<a name='more'></a><b><br /></b>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تاریخ، شاید گهواره ی همیشه جنبانِ اراده ی کور
آدمی است که دست غیبی ی غرایز نافرمان درون بشر، آن را می جنباند و شکل می دهد. خودم، سیمای عمومی تاریخ را از روی همین مجموعه های هویتی ی شکل دهنده درک می کنم. اگر کوتاه بگویم، تاریخ محصول جنون جنسی است که
از شاهراه قدرت باید عبور کند؛ تا به شکل یک عاطفه ومنطق درآید. هیجان جنسی همانند اراده، همانند قدرت، معطوف به سوی غلبه است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> برگ های
بازمانده از روزگاران پارینه اندرین باب، سرشار از بوالعجبی های اراده های آلوده غریزه
ی قدرت ( غریزه جنسی) است. از جمله، آمده است که <b> طغرل
سلجوقی</b> که از خلیفه ی بغداد- القائم بامرالله- عنوان سلطان شرق و غرب دریافت کرده
بود، باری یک گام دیگر به سوی حرم خلیفه به جلو برداشت و در<b>هفتاد ساله گی</b>، خواستار
ازدواج با دخترش«سیده» شد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خلیفه از گستاخی طغرل یکه خورد و به پیام آور او
گفت:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این تُرک که<b> تازه از یورت خود بیرون</b> آمده و
اجدادش تا دیروز در برابر نمیدانم کدام بت به خاک می افتادند و بر روی بیرق شان
پوزه ی خوک را نقش می کردند چه گونه به خود جرأت می دهد که دختر خلیفه ی مسلمین را
که ذریه جلیل القدر رسول اکرم است، خواستگاری کند؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">طغرل دست بردار نبود. خلیفه به این راضی شد که
سه صد هزار دینار زر در ازای ازدواج با دخترش پرداخت شود. قافله ی سلطان همراه با
چندین وزیر و افسر و شخصیت های صاحب جاه ومقام با جواهراتی زیاد و نقدینه ای صد
هزار دیناری به دربار خلیفه اعزام کرد تا کار را یک طرفه کنند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خلیفه درآخرین لحظات بازهم نادم شده و از چنین
سنت شکنی بیمناک بود. گماشته ی طغرل به خلیفه گفت:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">سلطان من، دختر ترا گرفتنی است. همان طور که
بغداد را گرفت و ترا بر سرکار برگرداند. خلیفه ازسرناگزیری سر موافقت شوراند و
طغرل از ارگ شهر «ری» با ترتیباتی خاص به سوی بغداد راه افتاد. نارسیده به بارگاه
خلافت،خبرآوردند که خلیفه «دیدار» داماد وعروس را مطرح ومهم ندانسته است. طغرل کاخ
خلافت مسلمین را به محاصره کشید و خلیفه تن به دیدار دخترش با طغرل داد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">شاهزاده خانم سیده، روی تخت طلایی نشسته و داماد
وارد شد. عروس تکبر نشان داد وچهره به شوهر عیان نمی کرد. طغرل بارانی از هدایا به
پاهایش می ریخت... وسرانجام طغرل به وصال سیده نرسید و هیچ کودکی هم چشم به گیتی
نگشاد؛ زیرا طغرل عقیم بود و علی رغم نامردیت، دو زن قبلی خود را نیز به بهانه ی
سترون بودن طلاق داده بود!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">جادوگران ودعا نویسان مشوره دادند که برای چاره
کار، پوست آلت تناسلی کودک ختنه شده را بخورد؛ مردی اش اعاده می شود. اما نشد.
طغرل برای حفظ شکوه مرد سالاری، چنان خود را بزن بهادر و زنباره نشان میداد که حتی
درلشکرکشی ها و سفرها، زنان و دختران زیادی را با خود به همراه می برد؛ تا آن جا
در نظر خلق، به زنباره ای پهلوان و عاشق پیشه ای سیری ناپذیر شهره شده بود. طغرل
شش ماه بعد از ازدواج با سیده چشم از دنیا فرو بست.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نوبت پادشاهی به آلب اسلان برادر زاده ی طغرل
تعلق گرفت. بدخواهان آلب ارسلان شایعه پاشانیدند که طغرل- عموی آلب- مردی بود با
قوه ی نا محدود جنسی؛ اما آلب ارسلان با آن که پدر 9 فرزند است؛ نیروی مردی چندانی
ندارد. او با آن که درمقام سلطانی قوی پنجه، سپاهیان امپراتوری «بیزانس» را درهم
ریخته و به وقت پیکار، کفن سفید به تن میکرد، و از فرط قوت جوانی ( سی وهشت ساله
بود) دُم اسب خود را گره می زد؛ درنظر عوام، به زن صفت اشتهار یافت و ازین بابت
سخت عقده مند شده بود. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">باری آلب ارسلان هوای تسخیر سمرقند کرد و با 200
هزار ترک از «جیحون» گذشت. بر سر راه، قلعه ای به فرماندهی مردی به نام یوسف اهل
خوارزم دست به مقاومت زد. سرانجام آن مرد بی باک به اسارت افتاد و او درغل وزنجیر
نزد آلب ارسلان حاضر کردند. سلطان گفت:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">او را چهار میخ بیندید تا چهار شقه شود!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یوسف خطاب به سلطان گفت: با یک مرد جنگی همین
گونه رفتار می کنی؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آلب ارسلان گوشش را به کری زد. اسیر این بار
فریاد کشید:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ای زن صفت روی سخنم با توست!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">زخم کهنه ای که براثر شایعات عوام قلب سلطان را
از مدت ها قبل جر زده بود، انفجار کرد. شتاب زده تیری درکمان نهاد تا کار یوسف را
یکسره کند. عقده ی بر ناحق «زن صفتی» طناب اعصابش را طوری پوسیده ساخته بود که از
زیادت خشم، تیر به خطا رفت. تا تیری دگر در کمان کند، یوسف به جایگاه بلند سلطان
خیز برداشت و با خنجری که ته ی لباس پنهان داشته بود، پهلوی او را شکافت و کارش
بساخت. پاسبانان سر رسیدند و دریک لمحه کار آن اسیر را بساختند. بدین گونه بود که
احساسی حقارت از برای نقص توانایی جنسی که سال ها سلطان را از درون جویده بود،
درتصادفی دراماتیک، بنای سلطنت و شوکت شاهی را برانداخت.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-222325372564080315.post-82937711293596278182014-07-21T03:40:00.000-07:002014-07-21T03:49:11.422-07:00خیام وپادشاه بخارا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b>خیام با معشوقه ی خویش در محضر سلطان بخارا آشنا شد. </b></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b></b></div>
<a name='more'></a><b><br /></b>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">942 سال پیش ( از روی سال 2014 میلادی) خیام زادگاه خود- نیشاپور- را ترک کرد و درجستجوی شاهد سرگردانی های روحی خویش به سمرقند آمد. اندرآن جا، چشم بیوه ای جوان به نام «جهان» بروی افتاد. «جهان» داشت و
دلربایی وجسارتی آن چنان داشت که نصرخان پادشاه بدخو و پیشانی ترش بخارای آن زمان،
اجازه داده بود، جزو حرم دربار باشد. چون خوب می خندید و دروصف پادشاه اشعاری خوب می سرود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">این بانو زمانی دل به خیام 24 ساله داد که
نصرخان چند روزی به سمرقند سفر کرده و بارگاهی برپا داشته بود. حامی و متکای خیام مردی
سخاپیشه و فرزانه ای بود، ابوطاهرنام. این حاکم شرع سلطان، چتری بر فراز خیام بود
که عقیده و ایمانش در وپیکری نداشت و هرآن ممکن بود همچون «جابرِ قد دراز» یارو
ندیم ابن سینا در بازار سمرقند طعمه ی تحقیر و آزار متعصبان خشک مغز خیره سر شود. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">دربازار سمرقند هرکه چشمش به «جابرقد دراز» می
افتاد، نیش زبانی می زد و زورگویان محله با مشت های سنگین به صورتش می زدند تا آن
دهری بی اعتقاد را تنبیه کرده و خود ثوابی کمایی کرده باشند. القصه، خیام را به
جرم دفاع از جابر قد دراز نزد حاکم شرع بردند
وهمو، فرشته ی نجات وی شد. مقارن آشنایی خیام با ابوطاهر، سلطان به سمرقند
آمد و درمجلسی، جهان نیم چهره بالا زده بود وشعری از برای شکوه سلطانی بخواند و
نصرخان به دستیاران سپرد تا هماندم دهانش را پر از سکه های زر کنند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">نصرخان برای دلخوشی خیام نیز فرمان داد که دهانش
را پر از زر کنند. اما خیام حاشا کرد و گفت: <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">روزه دارم!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">نصرخان گفت: روزه سه هفته پیش تمام شده است!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">خیام دلیل آورد: روزه از کف رفته را ادا می کنم!<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">ابوطاهرسعی داشت حسن التفات پادشاه به خیام را
صبغه ی دایمی بدهد. خیام بدو گفت:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">دریا هرگزهمسایه نمی شناسد و فرمانروا، دوست!<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; line-height: 115%;">او ازآن همه شوکت سلطانی، فقط رباعیات پنهان را
و جهان بانو را برای خودش میخواست. جالب این که بانو قبل از آن که شبانگاه خیام به
خانه بیاید، پیشاپیش خودش را به خانه اش می رسانید! خیام به آن بانوی رؤیایی، درچنین احوالی دست یافته بود که درچهارسوقش، خردمندی را به با چوب وسنگ نیزه ی زبان می نواختند و دربارگاه سلطانش، کوری ووهم حکومت می کرد.</span><br />
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><span style="line-height: 18.399999618530273px;">باری مردم سمرقند به رسم چاپلوسی و خان نوازی شایع درآن زمان، دربازار سمرقند جمع آمدند تا برای اثبات وفاداری شان به پادشاه، برضد آلب ارسلان سلجوقی که گفته می شد به زودی برای تصرف سمرقند به آن جا حمله ور خواهد شد؛ شعار بدهند و ابراز بنده گی کنند. اما نصرخان قدرت و ارادت خلق را به دیناری هم نمی خرید واصلن اعتقادی به حمایت خلایق نداشت. او چنین می گفت:</span></span><br />
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><span style="line-height: 18.399999618530273px;">من ترجیح میدهم خودم تنها وبی سلاح نزد آلب ارسلان بروم تا این که نجات و رستگاری ام را مدیون مردم شهرم باشم!»</span></span><br />
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><span style="line-height: 18.399999618530273px;">آری، حکیم ابد مدت (خیام) درچنین دورانی می زیست!</span></span></div>
</div>
Razaq Mamoonhttp://www.blogger.com/profile/14046581551686032006noreply@blogger.com